پاسخ به:اشعار فروغ فرخزاد
شنبه 25 اردیبهشت 1395 12:50 PM
يک پنجره براي ديدن
يک پنجره براي شنيدن
يک پنجره که مثل حلقه ي چاهي
در انتهاي خود به قلب زمين ميرسد
و باز ميشود به سوي وسعت
اين مهرباني مکرر آبي رنگ
يک پنجره که دست هاي کوچک تنهايي را
از بخشش شبانه ي عطر ستاره هاي کريم
سرشار ميکند
و ميشود از آنجا
خورشيد را به غربت گلهاي شمعداني مهمان کرد
يک پنجره براي من کافيست
من از ديار عروسکها مي آيم
از زير سايه هاي درختان کاغذي
در
باغ يک کتاب مصور
از فصل هاي خشک تجربه هاي عقيم دوستي و عشق
در کوچه هاي خاکي معصوميت
از سال هاي رشد حروف پريده رنگ الفبا
در پشت ميز هاي مدرسه مسلول
از لحظه اي که بچه ها توانستند
بر روي تخته حرف سنگ را بنويسند
و سارهاي سراسيمه از درخت کهنسال پر زدند
من از
ميان
ريشه هاي گياهان گوشتخوار مي آيم
و مغز من هنوز
لبريز از صداي وحشت پروانه اي است که او را
دردفتري به سنجاقي
مصلوب کرده بودند
وقتي که اعتماد من از ريسمان سست عدالت آويزان بود
و در تمام شهر
قلب چراغ هاي مرا تکه تکه مي کردند
وقتي که چشم هاي
کودکانه عشق مرا
با دستمال تيره قانون مي بستند
و از شقيقه هاي مضطرب آرزوي من
فواره هاي خون به بيرون مي پاشيد
وقتي که زندگي من ديگر
چيزي نبود هيچ چيز بجز تيک تاک ساعت ديواري
دريافتم بايد بايد بايد
ديوانه وار دوست بدارم
يک پنجره براي من کافيست
يک پنجره
به لحظه ي آگاهي و نگاه و سکوت
اکنون نهال گردو
آن قدر قد کشيده که ديوار رابراي برگهاي جوانش
معني کند
از آينه بپرس
نام نجات دهنده ات را
آيا زمين که زير پاي تو مي لرزد
تنها تر از تو نيست ؟
پيغمبران رسالت ويراني را
با خود به قرن ما آوردند ؟
اين انفجار هاي پياپي
و ابرهاي مسموم
آيا طنين آينه هاي مقدس هستند ؟
اي دوست اي برادر اي همخون
وقتي به ماه رسيدي
تاريخ قتل عام گل ها را بنويس
هميشه خوابها
از ارتفاع ساده لوحي خود پرت ميشوند و مي ميرند
من شبدر چهار پري را مي بويم
که روي گور
مفاهيم کهنه روييده ست
آيا زني که در کفن انتظار و عصمت خود خاک شد جواني من بود ؟
آيا دوباره من از پله هاي کنجکاوي خود بالا خواهم رفت
تا به خداي خوب که در پشت بام خانه قدم ميزند سلام بگويم ؟
حس ميکنم که وقت گذشته ست
حس ميکنم که لحظه سهم من از برگهاي تاريخ است
حس ميکنم که
ميز فاصله ي کاذبي است در ميان گيسوان من و دستهاي اين
غريبه ي غمگين
حرفي به من بزن
آيا کسي که مهرباني يک جسم زنده را به تو مي بخشد
جز درک حس زنده بودن از تو چه مي خواهد ؟
حرفي بزن
من در پناه پنجره ام
با آفتاب رابطه دارم