پاسخ به:داستان حضرت ابراهیم
چهارشنبه 30 تیر 1395 8:59 AM
داستان حضرت ابراهیم 7
:bouquet:گفتگوى ابراهيم با خورشيدپرستان
ابراهيم آن شب را در بيابان گذراند، وقتى كه هوا روشن شد و نزديك طلوع خورشيد فرا رسيد، ناگاه نگاه ابراهيم به جمعيتى افتاد كه منتظر طلوع خورشيد هستند تا آن را سجده كرده و به عنوان خدا تعظيم نمايند.
ابراهيم كنار آنها رفت و در ظاهر وانمود كرد كه با آنها هم عقيده است، هنگامى كه خورشيد طلوع كرد، ابراهيم (از روى استفهام) فرياد زد:
خداى من همين است، اين از همه درخشنده تر است.
ابراهيم تا غروب با آنها بود. ولى وقتى كه خورشيد غروب كرد، خطاب به آنها گفت: من از اين عقيده برگشتم زيرا خورشيد نيز در حال تغيير و جابه جايى است، و چنين موجودى هرگز خدا نخواهد بود، اگر پروردگارم مرا راهنمايى نكند قطعا از جمعيت گمراهان خواهم بود، من روى خود را به سوى كسى كردم كه آسمانها و زمين را آفريده، من در ايمان خود خالصم و از مشركان نيستم.
به اين ترتيب ابراهيم با منطقى روان، و با شيوه اى ساده و اخلاقى دلپذير، ستاره پرستان و ماه پرستان و خورشيدپرستان را گمراه خواند و آنها را به سوى خداى يكتا و بى همتا دعوت نمود و از پرستش پديده هاى بى اراده برحذر داشت.
ادامـــــ:mushroom:ـــــہ دارد..