پاسخ به:داستان حضرت ابراهیم
شنبه 29 خرداد 1395 1:03 PM
داستان حضرت ابراهیم 6
گفتگوى ابراهيم عليه السلام با ستاره پرستان و ماه پرستان
ابراهیم بعد از بیرون امدن از غار و رفتن در شهر به جمعیتی رسید که در حال پرستش ستاره زهره بودند، او برای اینکه آنها او را در جمع خود پذیرا باشند به پرستش ستاره پرنور پرداخت. اما بعد از اینکه ستاره زهره غروب کرد گفت من خدایی که غروب کند را دوست ندارم.
ابراهيم از جمع ستاره پرستان گذشت، و به راه خود در صحرا و بيابان ادامه داد ناگاه چشمش به جمعيتى افتاد كه در برابر ماه درخشنده، ايستاده بودند و آن را پرستش مى كردند، ابراهيم نزد آنها رفت و باز براى اين كه اين گروه نيز او را در جمع خود بپذيرند، در ظاهر از روى انكار و استفهام گفت: به به چه ماه درخشنده و زيبايى! خداى من همين است.
ماه پرستان از ابراهيم استقبال كردند و او را در صف خود قرار دادند، ولى وقتى كه ماه نيز همچون ستاره زهره، غروب كرد، ابراهيم فرصت را به دست آورد و خطاب به ماه پرستان گفت: اين خدا نيست، زيرا ماه نيز در حال حركت و تغيير و جا به جايى است، ولى خدا ثابت و دگرگونناپذير مى باشد، من از اين عقيده برگشتم، اگر خدا مرا هدايت نكند، در صف گمراهان خواهم شد.
ادامــــــــــہ دارد....