مأمون، يعنى كسى كه بالاى سر هر كسى يك خبر چين داشت(1)... و كنيزكان را براى جاسوسى به هر كس مىخواست هديّه مىداد(2). و همين عمل را در مورد امام رضا (عليه السلام) نيز تجربه كرد و به زودى نقشهاش شكست خورد.
چنانچه على الظاهر، بخشى از هدف او از اينكه دخترش را به همسرى امام رضا (عليه السلام) درآورد و سپس دختر ديگرش را به امام جواد (عليه السلام) داد، گماشتن جاسوس در داخل خانه ايشان بوده است.(3)
اين مأمون با اين خصوصيّات، قطعاً از حركتهاى شيعه بعد از امام رضا (عليه السلام) و ارتباطشان با امام جواد (عليه السلام) مطّلع گشته و از پارهاى يا تمام كرامات و فضائلى كه از امام جواد (عليه آلاف التحيْ و السّلام) سر زده و از اينكه على رغم خردسالى، به تمام مسائل دقيق و مشكل مطرح شده، پاسخ داده است، آگاهى يافته است.
و از آنجا كه وجود امام (عليه الصلاْ و السّلام) - بخصوص با آن سنّ كم- در مقام امامى كه مسؤوليّتهاى رهبرى را بر عهده دارد، فى حد نفسه و به خودى خود براى نظام حاكم و براى تمام فرقههاى مختلف، در مؤثّرترين مسأله عقيدتى و مهمترين و حساسّترين موضوعات (يعنى رهبرى امّت) خطرناك مىباشد، بنابراين طبيعى است كه مأمون در اين موقعيّت حزم و احتياط نموده، براى مقابله با هر رويداد ناگهانى محتملى، آمادگى لازم را فراهم نمايد.
به همين جهت است كه ما معتقديم: آوردن امام جواد (عليه السلام) از مدينه به بغداد به اين منظور بوده است تا آن حضرت را در نزديكى خود نگاه بدارد، تا به اهداف متعدّدى كه به برخى از آنها اشاره خواهيم كرد برسد.
به هر حال، على الظّاهر (چنانچه از قصّه باز ابلق معلوم مىشود) مأمون در سال 204 ه' .ق به محض آمدن از خراسان امام جواد (عليه السلام) را به مدينه آورد.
ولى به طورى كه مىآيد. ابن طيفور مىگويد: امام جواد (صلوْ الله و سلامه عليه) در سال 215 ه' .ق از مدينه به بغداد آمد و در تكريت بر همسرش، ام الفضل درآمد. مأمون در آن زمان به سفر رفته بود.
و نيز بر آن هستيم كه بنابر تصريح متون تاريخى موجود، بعد از آنكه مأمون، آن حضرت را به بغداد آورد، تلاش نمود او را مجبور به اقامت در بغداد نمايد و جريانات مهمّ و بسيارى در آنجا بين آن دو واقع گشته است، ولى اينكه آيا در اجبار امام (عليه السّلام) به اقامت در بغداد توفيق يافت يا نه، بر ما معلوم نيست.
بلى، اين مطلب را كه امام مدّتى را در بغداد اقامت نموده، روايت محمد بن ارومه از حسين مكارى تأييد مىكند كه مىگويد: «در بغداد بر ابو جعفر وارد شدم و او را در موقعيّتى كه در آن قرار گرفته بود ديدم با خود گفتم: اين مرد به وطن خود باز نمىگردد، در حالى كه در اينچنين موقعيّت و وضعى از لحاظ خوراك و لذت و آسايش قرار دارد، كه من مىشناسم.
حسين مكارى مىگويد: امام سرش را پايين انداخت و پس از لختى سر بلند كرد و در حالى كه رنگش پريده بود گفت: «اى حسين! نان جو و نمك نيمكوب در حرم رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) نزد من محبوبتر از وضع فعلى من است»(4).
همچنين اين سخن كه: مأمون پيش از آنكه دخترش را در اختيار امام جواد (عليه السلام) بگذارد، هر حيله و نيرنگى را در مورد او بكار زد، ولى راه به جايى نبرد(5)، مؤيّد ديگرى است براى اينكه امام مدّتى در بغداد اقامت نموده است -آن سخن بزودى نقل مىگردد-.
حقيقت هر چه باشد، اگر كوشش مأمون در نگهداشتن امام (عليه السلام) در بغداد، و نزديكى خودش، به نتيجه رسيده باشد - اگر چه ما در متون تاريخى و روائى چيزى كه اين را ثابت كند نيافتيم- اين براى مأمون و دستگاه حكومت او بسيار سودمند مىتوانست باشد. براى اينكه به اين ترتيب مأمون مىتوانست امام (عليه السلام) را مستمرّاً تحت مراقبت داشته باشد و حركات و مواضع او را پيوسته زير نظر بگيرد و هرگاه زيان و خطرى را از ناحيه وى احساس كند، سريعاً تمام راهها را بر او ببندد.
همچنين با اجبار امام (عليه السلام) به اقامت دربغداد روابط آن حضرت با شيعيانش و روابط شيعيان با آن حضرت قطع يا دست كم بسيار اندك مى شد، زيرا طبيعى بود كه زمانى كه امام (عليه السلام) در محيطى كه جلال حكومت و ابّهت فرمانروايى بر آن سايه گسترده است، قرار گيرد بسيارى از مردم از برقرار كردن ارتباط به صورت طبيعى با آن حضرت، واهمه مىكنند، به ويژه كه بسيارى از آنان نمىخواهند در مقابل ديدگان حكومت و عمّال حكومتى، خودشان را نشان بدهند و روابط خود را با ائمّه (عليهم السّلام) آشكار نمايند.
و نيز، چه بسا مأمون آرزو داشت كه با تلاشها و شيوه هايش، با فريب دادن يا تهديد امام (عليه السّلام) درآينده او را جلب و جذب كرده داعى و مبلّغ خودش و دولتش بگرداند. اين آرزويى بود كه پيشتر در مورد امام رضا (عليه السّلام) داشت و به رسيدن به آن مىانديشيد.(6)
گذشته از تمام اينها، با اقامت امام جواد (عليه السلام) در بغداد، مأمون مىتوانست با تظاهر به دوستى و تكريم و تعظيم آن حضرت، بسيارى از مردم را به حسن نيّتش درباره ائمّه عليهم السّلام متقاعد كند و تا حدّ زيادى خود را از خون امام رضا (صلوات الله و سلامه عليه) مبرّا جلوه بدهد.
چنانچه مىتوانست به اين ترتيب، براى مردم ثابت كرده باشد كه او هيچ منافات و تضادّى بين خطّ امام (عليه السلام) و راه خود، در مقابل سلطان و به عنوان حاكم، نمىبيند.
همچنين، بسا مىتوانست با اين، كه امام (عليه السلام) را در موقعيّتى قرار دهد كه در لذّت و آسايش زندگى كند - چنانچه در سخن حسين مكارى كه پيشتر نقل شد اشاره شده است- بر آرزوها و آرمانهاى آن حضرت و در پى آن، بر مواضع او و بالأخره بر تصوّرات و انديشه هايش و به طور كلّى در روش زندگى او، به نحو بنيادى اثر بگذارد.
آرى، تمام يا برخى از آنچه گفته شد، چه بسا مورد نظر مأمون بوده است... هر چند بطورى كه خواهيم ديد، در برآوردن هيچ يك از آرزوها و اهدافش، موفّق نشده و با شكست مواجه گرديد.
بازِ ابلق(7)
متن تاريخى مىگويد: «چون مأمون، بعد از رحلت امام رضا (عليه السلام)، مورد طعن و اتّهام مردم قرار گرفت، خواست خود را از آن اتّهام تبرئه كند. پس زمانى كه از خراسان به بغداد آمد به امام جواد (عليه السلام) نامه نوشت و تقاضا كرد آن حضرت (عليه السلام) با احترام و اكرام به بغداد بيايد. پس هنگامى كه امام به بغداد آمد، اتّفاقاً! مأمون قبل از ديدار امام براى شكار بيرون رفت. در راه بازگشت به شهر...»(8)
اين رويداد، يك سال بعد از وفات امام رضا (عليه السلام) بوده است(9)، در ادامه متن (كه از ابن شهر آشوب است) مىخوانيم: «در راه باز گشت به شهر، گذار او بر ابن الرّضا(10) «امام جواد عليه السلام» افتاد كه در ميان كودكان بود، تمامى كودكان از سر راه گريختند جز او. مأمون گفت او را نزد من بياوريد.
پس به او گفت: چرا تو مانند كودكان ديگر فرار نكردى؟
امام: نه گناهى داشتم تا از ترس آن بگريزم، و نه راه تنگ بود تا براى تو راه بگشايم. از هر جا مىخواهى عبور كن.
مأمون: تو چه كسى باشى؟
امام: من محمد بن على بن موسى بن جعفر بن محمد بن على بن الحسين بن على بن ابى طالب (عليهم السلام) هستم.
مأمون: از علوم چه مىدانى؟
امام: اخبار آسمانها را از من بپرس.
مأمون در اين هنگام، در حالى كه يك بازِ ابلق «سفيد و سياه» براى شكار در دست داشت از امام جدا شد و رفت. چون از امام دور شد، باز، به جنبش افتاد، مأمون به اين سوى و آن سوى نگريست، شكارى نديد، ولى باز همچنان در صدد درآمدن از دست او بود، پس مأمون آن را رها ساخت. باز به طرف آسمان پريد تا آنكه ساعتى از ديدگان پنهان شد و سپس در حالى كه مارى شكار كرده بود بازگشت، مأمون آن مار را در جعبه مخصوص قرار داد، و رو به اطرافيانش گفت: امروز مرگ اين كودك به دست من فرا رسيده است.(11)
سپس باز گشت و ابن الرّضا (عليه السلام) را در ميان كودكان ديد، به او گفت: از اخبار آسمانها چه مىدانى؟
امام فرمود: بلى اى اميرالمؤمنين، حديث كرد مرا پدرم از پدرانش از پيغمبر (صلّى الله عليه و آله) و او از جبرئيل و جبرئيل از خداى جهانيان، كه بين آسمان و فضا، دريائى است خروشان با امواج متلاطم، در آن دريا مارهايى هست كه شكمشان سبز رنگ و پشتشان، خالدار است. پادشاهان با بازهاى ابلق آنها را شكار مىكنند و علما را بدان مىآزمايند.
مأمون گفت: «راست گفتى تو و پدرت و جدّت و خدايت راست گفتند. پس او را بر مركب سوار كرد و با خود برد، سپس ام الفضل را بدو تزويج كرد» در جاى ديگر قسمت آخر ماجرا بدين صورت آمده است: «... با آن مارها فرزندان خانواده محمد مصطفى (صلّى الله عليه و آله) آزمايش مىشوند. پس مأمون شگفت زده شد و لختى دراز در او نگريست و تصميم گرفت دخترش امالفضل را به او تزويج كند»(12). با عبارات ديگرى نيز اين نقل آمده است.
---------------------------------------------------
1- تاريخ التمدن الاسلامى، ج 2، ص 441 و حاشيه آن به نقل از: مروج الذّهب مسعودى، ج 2، ص 225 و از طبقات الاطبّأ، ج 1، ص 171.
2- تاريخ التمدن الاسلامى، ج 2، ص 549، به نقل از العقد الفريد، ج 1، ص 148.
3- به كتاب الحياْ السياسيّْ للامام الرضا عليه السلام، ص 214-213 مراجعه كنيد.
4- الخرائج، والجرائح، ص 344، و بحارالانوار، ج 50، ص 48.
5- ما اين سخن را به عنوان مؤيّد اقامت امام در بغداد، آورديم نه به عنوان دليل. زيرا ممكن است منظور گوينده اين باشد كه در زمانى كه امام در مدينه بوده مأمون حيلههاى بسيارى به كار برده است. هر چند اين احتمال بسيار بعيد است.
6- توضيح اين مطلب در كتاب «زندگانى سياسى امام رضا (عليه السلام)» به همين قلم، آمده است.
7- باز يا قوش، پرندهاى قوى پنجه كه پرندگان ديگر را شكار مىكند و در قديم، امرا و سلاطين براى شكار آن را تربيت مىكردند.
8- جلأ العيون، ج 3، ص 106.
9- بحارالانوار، ج 50، ص 91 از كشف الغمّه.
10- عمر آن حضرت در آن هنگام در حدود يازده سال بوده است - بحارالانوار، ج 50، ص 91.
11- در منابع ديگر، اين جمله نيامده است.
12- مناقب ابن شهر آشوب، ج 4، ص 389-388، بحارالانوار، ج 50، ص 56 و .92 همچنين اين ماجرا با كمى اختلاف در كتاب الامام الجواد- محمد على دخيل، ص 74 به نقل از اخبار الدّول ص 116، آمده است، نيز، به كتب زير مراجعه شود: كشف الغمّه، ج 3، ص 134 به نقل از ابن طلحْ و در ص 135، به نقل از كتابى كه در زمان نگارش نام آن فراموشش شده، جلأ العيون، ج 3، ص .107 الصواعق المحرقه، ص 204، نور الابصار، ص 161، الصّراط المستقيم، ج 2، ص .202 ينابيع المودّْ، ص 365 و الاتحاف بحبّ الاشراف، ص 170-168.
-------------------------------------
علامه جعفر مرتضى عاملى