0

داستان حضرت عزیر

 
13321342
13321342
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1393 
تعداد پست ها : 3394
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:داستان حضرت عزیر
یک شنبه 12 اردیبهشت 1395  9:42 AM

 

 

داستان حضرت عزیر 3



بازگشت عزير به خانه خود

عزير سوار الاغ خود شد، و به سوى خانه ‏اش حركت كرد. در مسير راه مى‏ ديد همه چيز عوض شده و تغيير كرده است. وقتى به زادگاه خود رسيد، ديد خانه ‏ها و آدم‏ها تغيير کرده اند. به اطراف دقت كرد، تا مسير خانه خود را پیدا کرد، تا نزديك منزل خود آمد، در آن‏جا پيرزنى لاغر اندام و كمر خميده و نابينا ديد، از او پرسيد: آيا منزل عزير همين است؟

پيرزن گفت: آرى، همين است، ولى به دنبال اين سخن گريه كرد و گفت: ده‏ها سال است كه عزير مفقود شده و مردم او را فراموش كرده ‏اند، چطور تو نام عُزير را به زبان آوردى؟

عزير گفت: من خودم عزير هستم، خداوند صد سال مرا از اين دنيا برد و جزء مردگان نمود و اينك بار ديگر مرا زنده كرده است.

آن پيرزن كه مادر عزير بود، با شنيدن اين سخن، پريشان شد. سخن او را انكار كرد و گفت: صدسال است عزير گم شده است، اگر تو عزير هستى (عزير مردى صالح و مستجاب الدعوه بود) دعا كن تا من بينا گردم و ضعف پيرى از من برود. عزير دعا كرد، پيرزن بينا شده و سلامتى خود را بازيافت و با چشم تيزبين خود، پسرش را شناخت. دست و پاى پسرش را بوسيد. سپس او را نزد بنى اسرائيل برد، و ماجرا را به فرزندان و نوه‏ هاى عزير خبر داد، آن‏ها به ديدار عزير شتافتند.

عزير با همان قيافه ‏اى كه رفته بود با همان قيافه (كه نشان دهنده يك مرد سى ساله بود) بازگشت.

 


ادامه دارد....

 

تشکرات از این پست
nazaninfatemeh
دسترسی سریع به انجمن ها