حکایت اندر کار نادانی و بیسیاستی پادشاه
شنبه 11 اردیبهشت 1395 9:29 PM
به نقیبی بگفت روزی امین
که بران صد پیاده در صف کین
او حدیث امین به جای بماند
بشد و صد سوار در صف راند
چون چنان دید گرم گشت امین
پس بدو گفت کای چنین و چنین
نه درین ساعت ای بدِ بدکار
منت گفتم پیاده بر نه سوار
چون نقیب این سخن ازو بشنید
نیک دانست پاک را ز پلید
گفت بر من ترش مکن بینی
که هم اکنون به چشم خود بینی
کز بدی خویت و ز مردی خویش
هم پیاده شوند و هم درویش
عزم و حزم شهان سوی کِه و مه
آهنین پای و آتشین سر به
بدگهر رای و یار کی دارد
دوزخ آب خدای کی دارد
زر ز آهن عزیزتر زان شد
کاهن از بیم شاه لرزان شد
رای بد ملک و دین روشن را
همچو یار بدست مر تن را
ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیلهسین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.