0

غزلیات عطار نیشابوری

 
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:غزلیات عطار نیشابوری
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  4:02 PM

تا آفتاب روی تو مشکین نقاب بست

جان را شب اندر آمد و دل در عذاب بست

ترسید زلف تو که کند چشم بد اثر

خورشید را ز پردهٔ مشکین نقاب بست

ناگاه آفتاب رخت تیغ برکشید

پس تیغ تیز در تتق مشک ناب بست

گر چهرهٔ تو در نگشادی فتوح را

می‌خواست طرهٔ تو ره فتح باب بست

عالم که بود تیره‌تر از زلف تو بسی

روی تو کرد روشن و بر آفتاب بست

تا هست روی تو که سر آفتاب داشت

تا هست آب خضر که دل در سراب بست

یک شعله آتش از رخ تو بر جهان فتاد

سیلاب عشق در دل مشتی خراب بست

بس در شگفت آمده‌ام تا مرا به حکم

چشمت چگونه جست به یک غمزه خواب بست

در خط شدم ز لعل لبت تا دهان تو

از قفل لعل چو در در خوشاب بست

جادو شنیده‌ام که ببندد به حکم آب

وان بود نرگس تو که بر رویم آب بست

نقاش صنع را همه لطف تو بود قصد

بر گل نوشت نقش تو و بر گلاب بست

چون خیمهٔ جمال تو از پیش برفگند

از زلف عنبرین تو بر وی طناب بست

جانی که گشت خیمه‌نشین جمال تو

یکبارگی در هوس جاه و آب بست

مسکین فرید کز همه عالم دلی که داشت

بگسست پاک و در تو به صد اضطراب بست

 
 
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها