0

غزلیات فیض کاشانی

 
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل شمارهٔ ۱۵۶
سه شنبه 7 اردیبهشت 1395  3:51 PM

بیا که از ازلم با تو آشنائی هست

زعکس روی تو در دیده روشنائی هست

بدل زچشم خرابت خرابی و مستی

بجان زباده لعل تو جانفزائی هست

زتاب زلف تو گر دل بخویش می پیچد

زلعل دلکشت اسباب دلگشائی هست

مرا زشیوه بیگانگیت باکی نیست

میان عشق من و حسنت آشنائی هست

اگرچه دست من از دامن تو کوتاهست

ولیک دامن لطف ترا رسائی هست

زسنگ قهر تو بر دل شکستی ار آید

زلطفهای لطیف تو مومیائی هست

دل شکسته کجا بندم و دهم بکدام

زپای تا سرت آئین دلربائی هست

سزد که فخر کند بر شهان گدای درت

که پادشاهی عالم درین گدائی هست

نمیرسد بجدائی غمی درین عالم

چه هر کجا که غمی هست در جدائی هست

چنانکه با تو مرا جانب وفا مرعیست

ترا وفای مراعات بیوفائی هست

نیازمند خدا از دو کون مستغنی است

که هر چه در دو جهان هست در خدائی هست

توان بتقوی و طاعت جهان بدست آورد

رساست دست کسی را که پارسائی هست

توانی آنکه کنی بر دو کون پادشهی

اگر ترا بسر خویش پادشاهی هست

سجود شکر بود فرض بی نوایانرا

هزار راحت در رنج بینوائی هست

اگر چه فیض بمقصود ره نمیداند

ولیک در طلبش نور رهنمائی هست

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها