0

غزلیات فروغی بسطامی

 
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل شمارهٔ ۱۶۰
سه شنبه 7 اردیبهشت 1395  12:42 PM

فرخنده شکاری که ز پیکان تو افتد

در خون خود از جنبش مژگان تو افتد

داند که چرا چاک زدم جیب صبوری

هر دیده که بر چاک گریبان تو افتد

مرغ دلم از سینه کند قصد پریدن

مرغی ز قفس چون به گلستان تو افتد

هر تن که شود با خبر از فیض شهادت

خواهد که سرش بر سر میدان تو افتد

خون گریه کند غنچه به دامان گلستان

هر گه که به یاد لب خندان تو افتد

تا دید زنخدان و سر زلف تو، دل گفت

نازم سر گویی که به چوگان تو افتد

مجموع نگردد دل صیدی که همه عمر

دربند سر زلف پریشان تو افتد

بر صبح بناگوش منه طرهٔ شب رنگ

بگذار فروغی به شبستان تو افتد

بر پای شود روز جزا محشر دیگر

چون چشم ملائک به شهیدان تو افتد

منزل کن ای مه به دل گرم فروغی

می‌ترسم از این شعله که بر جان تو افتد

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها