0

غزلیات فروغی بسطامی

 
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل شمارهٔ ۱۳۰
سه شنبه 7 اردیبهشت 1395  12:34 PM

چندی از صومعه در دیر مغان باید رفت

قدمی چند پی مغبچگان باید رفت

نقد جان را به سر کوی بتان باید داد

پاک شو پاک که در عالم جان باید رفت

عیش کن عیش که دوران بقا چیزی نیست

باده خور باده که در خواب گران باید رفت

می ز مینا به قدح ریز و ز عشرت مگذر

که به حسرت ز جهان گذران باید رفت

مژه و ابروی او دیدم و با دل گفتم

که به جان از پی آن تیر و کمان باید رفت

جوی خون از مژه‌ام کرده روان دل یعنی

که به جولان گه آن سرو روان باید رفت

از غم روی تو بی صبر و سکون باید رفت

وز سر کوی تو بی نام و نشان باید رفت

گر به حسرت ندهم جان گرامی چه کنم

کز سر راه تو حسرت نگران باید رفت

خط سبز از رخ زیبای تو سر زد افسوس

که از این باغ به صد آه و فغان باید رفت

حسرتم سوخت زمانی که فروغی می‌گفت

کز درت با مژهٔ اشک فشان باید رفت

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها