0

غزلیات فروغی بسطامی

 
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل شمارهٔ ۱۱۹
سه شنبه 7 اردیبهشت 1395  12:33 PM

بر سر راه تو افتاده سری نیست که نیست

خون عشاق تو در ره‌گذری نیست که نیست

غیرت عشق عیان خون مرا خواهد ریخت

که نهان با تو کسی را نظری نیست که نیست

من نه تنها ز سر زلف تو مجنونم و بس

شور آن سلسله در هیچ سری نیست که نیست

نه همین لاله به دل داغ تو دارد ای گل

داغ سودای رخت بر جگری نیست که نیست

اثری آه سحر در تو ندارد، فریاد

ور نه آه سحری را اثری نیست که نیست

سیل اشک ار بکند خانهٔ مردم نه عجب

کز غمت گریه کنان چشم تری نیست که نیست

جز شب تیرهٔ ما را که ز پی روزی نیست

پی هر شام سیاهی سحری نیست که نیست

چون خرامی، به قفا از ره رحمت بنگر

کز پی‌ات دیدهٔ حسرت نگری نیست که نیست

بی خبر شو اگر از دوست خبر می‌خواهی

زان که در بی خبری‌ها خبری نیست که نیست

ترک سر تا نکنی پای منه در ره عشق

که درین وادی حیرت خطری نیست که نیست

من مسکین نه همین خاک درش می‌بوسم

خاک بوس در او تاجوری نیست که نیست

قابل بندگی خواجه نگردید افسوس

ور نه در طبع فروغی هنری نیست که نیست

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها