0

غزلیات فروغی بسطامی

 
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل شمارهٔ ۵۹
سه شنبه 7 اردیبهشت 1395  12:16 PM

بنشست و ز رخ پرده برانداخته برخاست

کار من دل سوخته را ساخته برخاست

ماهی است چو با طلعت افروخته بنشست

سروی است چو با قامت افراخته برخاست

پیداست ز بالیدن بالای بلندش

کز بهر هلاک من دلباخته برخاست

چشمش پی خون ریختن مردم هشیار

مستی است که با تیغ ستم آخته برخاست

افسوس که از انجمن آن ماه سیه چشم

ما را همه نادیده و نشناخته برخاست

آن ترک نوازنده به سرحلقهٔ عشاق

کز خاک درش با تن نگداخته برخاست

تا سایهٔ شمشاد تو افتاد به بستان

بر سرو سهی دود دل فاخته برخاست

خندید به آیینهٔ خورشید فروغی

تا صفحهٔ دل از همه پرداخته برخاست

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها