0

غزلیات فروغی بسطامی

 
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل شمارهٔ ۳۱
سه شنبه 7 اردیبهشت 1395  12:12 PM

بوسه آخر نزدم آن دهن نوشین را

لب فرهاد نبوسید لب شیرین را

صدهزاران دل دیوانه به زنجیر کشم

گر به چنگ آورم آن سلسله پرچین را

گر شبی حلقهٔ آن طره مشکین گیرم

مو به مو عرضه دهم حال دل مسکین را

سیم اگر بر زبر سنگ ندیدی هرگز

بنگر آن سینهٔ سیمین و دل سنگین را

ره به سر چشمه خورشید حقیقت بردم

تا گشودم به رخش چشم حقیقت بین را

کسی از خاک سر کوی تو بستر سازد

که سرش هیچ ندیده‌ست سر بالین را

گر به رخ اشک مرا در دل شب راه دهی

بشکنی رونق بازار مه و پروین را

گر تو در باغ قدم رنجه کنی فصل بهار

برکنی ریشهٔ سرو و سمن و نسرین را

گر تو در بتکده با زلف چو زنار آیی

بت پرستان نپرستند بت سیمین را

کفر زلف تو چنان زد ره دین و دل من

که مسلمان نتوان گفت من بی دین را

ترسم از تیرگی بخت فروغی آخر

گرد خورشید کشی دایرهٔ مشکین را

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها