آموزش خوا استثنايي
جمعه 3 اردیبهشت 1395 7:42 PM
#داستان_خوا_🌸🌸
🌸🍀 خ ا با هم برادر بودن از یه روستایی داشتن می رفتن که برسن به خونه ی خواهرشون یه دفعه صدای ناله ای شنیدن گفتن این کیه صداش میاد از پشت یه بوته ای (و) بیرون اومد و سلام کرد خ ا گفتن چیه چی شده (و) گفت داشتم میرفتم خونه که یهو بارون شروع شد من هم نه لباس گرم آوردم نه چتر الان هم حالم بده کجا می رید میشه من هم با خودتون ببرید خ ا گفتن نه نمی تونیم ما داریم می ریم خونه ی خواهرمون اون هم مهمان نا خونده رو نمی تونه راه بده (و) التماس کرد گفت اگه من و نبرید اینجا از سرما می میرم خ ا با هم مشورت کردن گفتن به یه شرط تو رو می بریم که صدات در نیاد تو رو می زاریم وسط خودمون که سردت نشه اونجا هم که رسیدیم چیزی نمیگی (و) گفت باشه هر چی شما بگید فقط من و ببرید گفتن اگه خواهرمون گفت برید بخوابید صدات در نیاد اگه گفت برید تو تخت خواب بخوابید صدات در نیاد .