0

کلاه فروش بیچاره

 
arezooo
arezooo
کاربر طلایی3
تاریخ عضویت : آبان 1392 
تعداد پست ها : 2286
محل سکونت : خراسان رضوی

کلاه فروش بیچاره
جمعه 3 اردیبهشت 1395  7:03 PM

کلاه فروش بیچاره


💖یکی بود و یکی نبود ، مردی از راه فروش کلاه زندگی می کرد . روزی شنید که در یکی از شهرها، کلاه طرفداران زیادی دارد .💖

🍁 برای همین با تمام سرمایه اش کلاه خرید و به طرف آن شهر راه افتاد.🍁

💞روزهای زیادی گذشت تا به نزدیکی آن شهر رسید.جنگل با صفائی نزدیکی آن شهر بود و مرد خسته تصمیم گرفت که آنجا استراحت کند کلاه فروش در خواب بود که باصدایی بیدار شد با تعجب به اطرافش نگاه کرد و چشمش به کیسه کلاه ها افتاد که درش باز شده بود و از کلاه ها خبری نبود.💞

🌻مرد نگران شد دور و بر خود را نگاه کرد تا شاید کسی را ببینند ولی کسی را ندید.🌻

🌷ناگهان صدائی از بالای سر خود شنید و سرش را بلند کرد و از تعجب دهانش باز ماند.🌷

🐒چون کلاه های او بر سر میمونها بودند .مرد با ناراحتی سنگی به طرف میمونها پرت کرد و آنها هم با جیغ و هیاهو به شاخها های دیگر پریدند.🐒

🌺مرد که از این اتفاق خسارت زیادی دیده بود نمی دانست چکار کند ، زیرا بالارفتن از درخت هم فایده نداشت چون میمونها فرار می کردند .🌺

🎈ناراحت بود و به بخت بد خود نفرین فرستاد. پیرمردی از آنجا عبور می کرد ، مرد کلاه فروش را غمگین دید از او پرسید : گویا تو در اینجا غریبه ای ! برای چه اینقدر غمگین هستی.🎈

🎀پیرمرد وقتی ماجرا را شنید به او گفت : چاره اینکار آسان است آیا تو کلاه دیگری داری ؟🎀

⛱مرد کلاه فروش ، کلاه خود را از سرش در آورد و به پیرمرد داد. پیرمرد کلاه را بر سرش گذاشت و مثل میمونها چندبار جیغ کشید و بعد کلاه را از سر برداشت و در هوا چرخاند و بعد آنرا بر زمین انداخت⛱ .

💎مرد کلاه فروش خیلی تعجب کرد ولی مدتی گذشت و میمونها نیز کار پیرمرد را تقلید کردند و کلاه را از سرشان به طرف زمین پرتاب کردند .💎

😍کلاه فروش با خوشحالی کلاه ها را جمع کرد و از تدبیر و چاره اندیشی مناسب آن پیرمرد تشکر کرد . هدیه ای برای تشکر به پیرمرد داد و به راه خود ادامه داد.🎁
 

تشکرات از این پست
zahra_53
دسترسی سریع به انجمن ها