0

اشعار دفاع مقدس

 
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:اشعار دفاع مقدس
چهارشنبه 22 اردیبهشت 1395  4:06 PM

1
نمایی از دوزخ
و شعله هایی که اقیانوسها را بخار می کند
خاک را خاکستر.
در این همهمه تنها باید جاری بود
تا به عافیت گذشت.

2
امروز چهارم خرداد است !
تگرگ آتش دشمن
در دشت زخم خورده و تشنه
بیداد می کند، 
زخمها همیشه عطش دارند
خون و آب را پیوندی ناگسستنی است.

3
پاها را چون ریشه ی تانکها
بر دیواره ی خاکریزهای خشک دشت
کاشته ایم
و گاه حریفی آشنا
دلخوش
جویی روان از قلب پاره پاره های خویش
در پای آن جاری می کند.

4 صبوری را در دوزخ تعبیری نیست
اگر از این دیار
زنده
با پای خویشتن به کاشانه بازگشتم
آن قناری تنها را 
از قفس آویخته در مهتابی رها خواهم کرد.

5
قراولان شب
با قناسه ها
نم نم از راه می رسند
باید شیواترین مصرع رباعی را سرود
باید با این دستهای نحیف
زلزله را به افقهای دشت هدیه کرد

6
آمدند !
امروز چهارم خرداد است
تگرگ آتش دشمن
در دشت زخم خورده و تشنه
بیداد می کند
سینه سرخها تشنه اند
می دانم تا « علقمه » راهی نیست
امام سکوت می کنم
در این ولایت مرطوب
سکوت پرسش آب
خود اشارتی است
آمدند اما شکر، نیزه ها زیبا به مقصد می رسند
اما شکر، دیگر
سهرابی
بر دستان نادم پدری
رؤیای نوشدارویی به گور نخواهد برد.

7
ما را از این بلای میمون

به سفینه ی آشنای نوح راهی نیست، آغوش صخره ها نیز
مهربان گامهای گریزان ما نیستند
سرهای سبز
با اجتماع سرخشان
شوره زار سپید را جنگل نموده اند.

8
ما انقباض را در متن شعله ها
ابداع می کنیم

9
آه این سنگرها چه آشنا هستند
با آ ن کمرهای خمیده
و درهای کوچک مرموز
- ... وای !
تصویر خمیه ها !
درفش ما با هر صاعقه پررنگتر می شود
اهتزاز زمان
بی صبرانه تر.
10

قراولان شب
با تانکها
نم نم از راه می رسند
ما با کتف عریان بر جا مانده ایم
ما با نوار مسلسلها ترانه می خوانیم 
و می دانیم می مانیم
شاید ذوالجوشنی دیگر
رسالت تاریک را در قتلگاهی دیگر
تجربه کند.

11
آی !
این دو دست بریده از کیست؟
خدایا ! چه طراوتی !
نگاه کن !
با انگشتان خونین
به آسمان اشاره می کنند.
12

سگهای شکاری پیشاپیش می دوند
ما صیادانی قابلیم
سینه به سینه می رویم
و جولان مضطربشان را در هم می شکنیم
پس فانوس می افروزیم
می دانیم تباهی باز می گردد ...

13
بر دامان خاک
خنیاگران چکادها
بغض پرستویی مهاجر را در خشاب می نهند
چشم می بندند و 
مزارهای مزینشان را مرور می کنند ...
انبوه شاخه های گل
شیون و لبخند
و زورقهای خون آلود
بر دریای شانه های شهر
بادبان گشوده اند ...
چشم می گشایند،
پیشقراولان شب با سرنیزه های آموخته 
عجولانه می آیند ..

 
 
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها