پاسخ به:اشعار دفاع مقدس
یک شنبه 19 اردیبهشت 1395 3:33 PM
به حلبچه ی شهید
پرنده گفت:
برخیز و شادی کن!
برخاستم
اما ...
پرنده سنگ شد
دستانم سنگ شدند
جهان سنگ شد
در جهان سنگی
غبارِ خردل
روی اشیاء نشست
و نگاه جاندارم
تنها زنده ی شهر شد
از رُستنی ها
چوبه ی دار
از نوشیدنی ها
شوکران
و از پوشیدنی ها
آتش...
این ها تمام آن چیزی هستند
که من از حلبچه به یاد می آورم
شهر مردگان بی کفن
که در ردای آتش
خویش را پوشانده اند
از زاخو تا حلبچه
ترانه های سوخته
بی کفن ماندند
سایه به سایه
آفتاب را تشییع کردیم
و مادران
به گریه های خویش
به ناچار تفنگ ها را به نام خواندند
بهار در تهنیت بادها
قدم برمی داشت
پای چپ کودکی را
در خرابه ای یافتم
رو به سازمان ملل گفتم:
ما نیز مردمی هستیم؟
دستی به شانه ام خورد
پرسشم در خیال
پرسان شد.
به جای اشک
از دیده ام
قطره قطره
خون هزار فاخته ی خاموش
به زیر می لغزد
کاش فراموشی
درِ خاطراتم را می نواخت
چشم می بندم
ارواح
در پشت پلک هایم
قدم می زنند
چشم می گشایم
جهان به هیأت تندیسی
فرو می ریزد
سکوت
تنها آوای با خود گریستن است
مردگان در افریقا سخن نگفتند
و کشتی کشتی گندم
به دریا ریخته شد
مردگان در فلسطین سخن نگفتند
و دنیا دنیا آزادی
به دریا ریخته شد.
مردگان در حلبچه سخن نگفتند
و کهکشان کهکشان خردل
به دریای چشم هاشان ریخته شد...
کاش می شد گریه را بر کاغذ نوشت
کاش ...
و ... ما ماندیم
غارت شده
به یغما رفته
سوزانده شده
ما ماندیم
با برگ های ریخته
زمستان سپری شده
به بار نشستیم دوباره
و به بار نشست دوباره
حلبچه
سبز
رویایی
خاطره انگیز
همانند درختی
که زمستان را پشت سر می نهد
همانند یک درخت...