آواز باران
نام شاعر: گل افروز علی عسگری
به برادرانم، ایستاده ترین سروهای تاریخ
آمد ز جبهه برادر، اما به دستش عصا بود
آن شب که آواز باران، مهمان این کوچه ها بود
آب، آینه، روشنی، ماه، پرپر به هر گوشه راه
تصویر کمرنگی از او، در قاب غربت رها بود
عطری شبیه شهیدان، پیچید در خلوت شهر
این مرد را می شناسم، او عاشق کربلا بود
از ما به ما مهربان تر، آن کودک شاد دیروز
از قهرمانان کوچه، دل ساده و بی ریا بود
دیدم سفیر زمستان، گلبوسه زد شانه ها را
سردار مغرور باران، با روح او آشنا بود
از پیچ کوچه گذر کرد، آرام و آهسته غلتید
بنیاد صد مثنوی خون، در سینه اش ماجرا بود
یک پای او گشته کوتاه، من در دلم می کشم آه
او با خویش کرد نجوا « از من نبود، از خدا بود »
این پای من مانده این جا سنگین به سامان پیکر
آن پای دیگر از اول انگار در جبهه ها بود
بر شانه ها کوهی از درد، سنگین ولی مثل یک مرد
افتاده در دست تقدیر، تسلیم حکم قضا بود
یادش به آیینه افتاد، قرآن و آن روح بیتاب
سرچشمه روشنی کو؟ مادر ولی در کجا بود؟
بر موج ایام شیرین، می رفت و در خاطراتش
طرحی ز رخساره او، دریای مهر و صفا بود
من غوطه ور در نگاهش، او همسفر با دل خویش
یادش نیامد که آن جا، سنگ سیاهی بجا بود
لغزید ناگه عصایش، افتاد، با گریه گفتم:
از یاد بردم خدایا، عکسی به دیوار ما بود
تدوین و تنظیم توسط گروه فرهنگی هاتف (سایت صبح)