پاسخ به:سیاحت_غرب
پنج شنبه 23 اردیبهشت 1395 10:46 AM
ســرگذشـــت ارواح ســــــرگردان بـــــــــرزخ :keycap_ten:
قسمت 21
:beginner:جدائے از هادی
:izakaya_lantern:گفت بیا تا راه میانبری به تو نشان دهم . درست جاده را تماشا کن؛ راه مانند هلال ماهی است که پنج فرسخ زول دارد . حال اگر بصورت مستقیم راه را بپیماییم چقدر مختصر و کوتاه است ، عاقل راه دراز را بر کوتاه ترجیح نمى دهد. گفتم : شاهراه از رهگذر بسیار شاهراه میشود ، پس آن همه مردم دیووانه اند که راه دراز را اختیار کرده اند ؟ از سوی دیگر اندیشمندان گفته اند : ره چنان رو که رهروان رفتند ، گفت : عجب ! توعقل و شعورت را به دست شاعر یاوه گویی داده ای و او را عاقل پنداشته ای ؟ و خود به چشم خویش خلاف آنرا میبینی ! آن رهگذران بسیار که از آن راه رفته اند مال فراوان ، زاد و توشه راه ، زن و بچه ، ماشین و چیزهای دیگر داشته اند . و این دره که در ابتدای این راه میانبر است مانع حرکت آنان بودهو نتوانسته اند ازین راه بروند ؛ اما برای کسانی مانند من و تو ؛ دو پیاده آسمان جل مانعی وجود ندارد که ازاین راه کوتاه و مفید عبور نکنیم ! من احمق شدم و او را خیرخواه خود دانستم ! بنابراین از آن دره سرازیر شدیم و از طرف دیگر بالا آمدیم ، هنوز مسافتی در قسمت هموار نرفته بودیم که دره دیگری عمیق تر پیدا شد و همینگونه یکی پس از دیگری ، دره ها نمایان شدند ، همه راه سنگلاخ و پر از خار و درندا و خزنده بود ، هوا به شدت گرم بود و زبان خشکیده میشد و از شدت خستگی از دهان آویخته شده بود ، پاهایم مجروح و دلم از وحشت لرزان بود .جناب جهالت پبشه مرتب مرا مسخره و به حال من میخندید...
⏮ادامه دارد ...