پاسخ به:سیاحت_غرب
شنبه 11 اردیبهشت 1395 3:40 PM
ســرگذشـــت ارواح ســــــرگردان بـــــــــرزخ
:nine:قسمت 9
:beginner:آشنائے با هادے
:red_circle: به حال آمدم و چشم باز کردم اما خودم را در اتاق فرش شده دیدم . جوان خوشرو خوش نو و خوشبویی سرا مرا به زانو نهاده و منتظر به هوش آمدن من بود .:sparkles:
:sunny: هوشیار که شدم خوش برای آمدگویی و رعایت برخاستم و به آن جوان سلام کردم او هم تبسمی نمود و برخاست و جواب سلامم را داد و مرا در آغوش کشید:blush:
:cherry_blossom: او با مهربانی به من گفت : بنشین که من نه پیغمبرم نه امام نه فرشته بلکه دوست و رفیق تو هستم
پرسیدم : کیستی ؟ اسمت چیست ؟ حسب و نسب خودت را به من بگو:interrobang:
:diamond_shape_with_a_dot_inside: توفیق و سعادتی است که تو رفیق من باشی و من همیشه با تو ! او گفت اسمم هادی است ؛ یعنی راهنما ، یک کنیه ام ابوالوفا و کنیه دیگرم ابوتراب است. :leaves:
:high_brightness: من بودم که آخرین جواب را به دلت انداختم تا خلاص شوی . اگر آن جواب را نمیدادی چنان با گرزها بر سرت میزدند که جایت پر از آتش میشد .:fire:
:blossom: گفتم از لطف حضرت عالی ممنون که در حقیقت آزاد کرده شما هستم ولی خودمانیم ، آن پرسش پایانی به نظر بی فایده و بهانه گیری بود ؛ زیرا عقاید اسلامی را به درستی جواب دادم .:point_up:
☘ امور واقعی را که شخص اظهار میکند چون و چرا ندارد . اگر آتشی به دست آدم بگذارند و او فریاد بزند که دستم سوخت نباید به او گفت ، چرا چنین میگویی . :new_moon:
:hotsprings: اگر هم کسی بپرسد جوابش این است مگر کوری ! آتش را نمیبینی ؟ این پرسش پایانی نیز از این قبیل بود هادی گفت...:arrow_lower_left:
⏮ادامه دارد ...