شعر چوپان دروغگو
چهارشنبه 19 خرداد 1395 3:34 PM
شعر چوپان دروغگو
یک مرد چوپان
توی صحرا بود
نی لبک می زد
وقتی تنها بود
آسمان آبی
صحرا پرچمن
گوسفندها آزاد
تو دشت و دمن
دشت پراز گل
نغمه ی بلبل
نسیم آرام
با بوی سنبل
پروانه ی شاد
روی گلها بود
آب جو روان
توی صحرا بود
سگش می دوید
این سو و آن سو
دنبال چی بود؟
یک بز ترسو؟
آن مرد چوپان
درخواب و رویا
گرگی را میدید
ناگهان داد زد:
آی مردم ده
کمکم کنید
گرگ آمده
مردم روستا
با سرو صدا
همه دویدند
به سوی صحرا
وقتی رسیدند
به میان دشت
گله می چرید
تو صحرا می گشت
آن مرد چوپان
حالا بود بیدار
فکر کرد کاراو
بوده خنده دار
مردم که گرگی
آنجا ندیدند
از این کاراو
خیلی رنجیدند
با اوقات تلخ
رفتنداز آنجا
چوپان تنها ماند
باز توی صحرا
مدتی گذشت
چوپان همچنان
میرفت به دشت
با گوسفندان
بازهم یک روزی
رفت تو فکر گرگ
دادکشید آهای
یک گرگ بزرگ
مردم روستا
بازهم دویدند
مثل آن دفعه
گرگی ندیدند
برگشتند به ده
باخشم و کینه
غافل از اینکه
گرگ در کمینه
چوپان تنهایی
ماند توی صحرا
مثل همیشه
شاد و بی پروا
اما همان روز
نزدیک غروب
آمد گرگی با
فتنه و آشوب
گوسفندها همه:
بع و بع و بع
بزها و میشها:
مع و مع ومع
این طرف بدو
آن طرف بدو
عده ای عقب
عده ای جلو
چوپان تا شنید
این سروصدا
دوید و آمد
به سوی آنها
دید گرگ وحشی
می دود هرسو
می کند شکار
گوسفندان او
سگ گله اش
خیلی واق واق کرد
اما گرگ اورا
زد و چلاق کرد
چوپان داد می زد:
آی مردم ده
بیایید اینجا
گرگ آمده
کمکم کنید
گرگ را بزنید
وحشی خونخوار
گله را درید
اما این دفعه
مردم روستا
نگاه نکردند
به سوی صحرا
همگی گفتند:
بازهم این چوپان
شوخی می کند
با روستاییان
تنها ماند چوپان
بی یاور و یار
گرگ هم کرد شکار
بز و گوسفندان
چندتایی را خورد
چندتا را درید
بعد هم به سوی
لانه اش دوید
آن مرد چوپان
خسته و تنها
رفت به سوی ده
از توی صحرا
مردم که دیدند
حال زار او
کردند یک مثل
این کار او
هرکسی چندبار
دروغ بگوید
اگر پس از آن
راست هم بگوید،
همه می گویند
او مثل چوپان
دروغ می گوید
گوش نکن به آن