0

‌قصه کودکانه

 
ma1393
ma1393
کاربر طلایی2
تاریخ عضویت : شهریور 1393 
تعداد پست ها : 1942
محل سکونت : اصفهان

کپلی و جنگل سحر آمیز
پنج شنبه 26 فروردین 1395  1:27 PM

 


:blush:کپلی و جنگل سحر آمیز



:two_hearts:یکی بود، یکی نبود …:two_hearts:
:hibiscus:در سرزمینی دور، جنگلی سرسبز و زیبا، اما اسرارآمیز، به اسم جنگل عجیب وجود داشت.:hibiscus:

:green_heart:در انتهای جنگل عجیب، کلبه‌ای زیبا بود که کپلی‌، در آن زندگی می‌کرد. با این‌که جنگل عجیب، خیلی ترسناک بود، اما کپلی‌، به‌راحتی، آن‌جا زندگی می‌کرد و هر شب، بدون ترس و دلهره، در جنگل قدم می‌زد و برای حیوانات کوچک غذا می‌برد.:green_heart:

:cactus:با درختان حرف می‌زد و برای قارچ‌ها و بوته‌های تمشک آواز می‌خواند.:cactus:

:crescent_moon:یک شب که کپلی‌ به جنگل رفته و گرم صحبت با درختان شده بود، از درون تاریکی، گرگ ژنرال آمد بیرون.:leaves:

:sunflower:کپلی‌، تا به حال، او را ندیده بود، اما چون در این جنگل، همه چیز عجیب بود، تعجب نکرد و با مهربانی، به او سلام کرد.:sunflower:

:feet:گرگ ژنرال تعجب کرد و از او پرسید که چرا برایش عجیب نبود؛ چون حتی درختان هم با دیدن او، کنار رفتند و تعجب کردند.:rose:

:blush:کپلی‌ خندید و گفت: «چون همه چیز در این جنگل، مثل اسم خودش، عجیب است، نباید از چیزی تعجب کرد.من، هر شب، در این جنگل قدم می‌زنم.:blush:

:maple_leaf: راستی، شام خوردی؟ من، امشب، خوراکی‌های زیاد و خوش‌مزه‌ای آورده‌ام.»:maple_leaf:

:gift_heart:آن شب، گرگ ژنرال و کپلی‌، در کنار هم، شام خوش‌مزه‌ای را خوردند و جنگل عجیب، تا صبح، در سکوت، خوابید.:gift_heart:

:heart_eyes:تا به حال، به جنگل رفته‌ای؟ چه چیز عجیب و جدیدی، آن‌جا دیدی؟

 

 

کپلی و جنگل سحر آمیز

 

 

تشکرات از این پست
zahra_53
دسترسی سریع به انجمن ها