کپلی و جنگل سحر آمیز
پنج شنبه 26 فروردین 1395 1:27 PM
:blush:کپلی و جنگل سحر آمیز
:two_hearts:یکی بود، یکی نبود …:two_hearts:
:hibiscus:در سرزمینی دور، جنگلی سرسبز و زیبا، اما اسرارآمیز، به اسم جنگل عجیب وجود داشت.:hibiscus:
:green_heart:در انتهای جنگل عجیب، کلبهای زیبا بود که کپلی، در آن زندگی میکرد. با اینکه جنگل عجیب، خیلی ترسناک بود، اما کپلی، بهراحتی، آنجا زندگی میکرد و هر شب، بدون ترس و دلهره، در جنگل قدم میزد و برای حیوانات کوچک غذا میبرد.:green_heart:
:cactus:با درختان حرف میزد و برای قارچها و بوتههای تمشک آواز میخواند.:cactus:
:crescent_moon:یک شب که کپلی به جنگل رفته و گرم صحبت با درختان شده بود، از درون تاریکی، گرگ ژنرال آمد بیرون.:leaves:
:sunflower:کپلی، تا به حال، او را ندیده بود، اما چون در این جنگل، همه چیز عجیب بود، تعجب نکرد و با مهربانی، به او سلام کرد.:sunflower:
:feet:گرگ ژنرال تعجب کرد و از او پرسید که چرا برایش عجیب نبود؛ چون حتی درختان هم با دیدن او، کنار رفتند و تعجب کردند.:rose:
:blush:کپلی خندید و گفت: «چون همه چیز در این جنگل، مثل اسم خودش، عجیب است، نباید از چیزی تعجب کرد.من، هر شب، در این جنگل قدم میزنم.:blush:
:maple_leaf: راستی، شام خوردی؟ من، امشب، خوراکیهای زیاد و خوشمزهای آوردهام.»:maple_leaf:
:gift_heart:آن شب، گرگ ژنرال و کپلی، در کنار هم، شام خوشمزهای را خوردند و جنگل عجیب، تا صبح، در سکوت، خوابید.:gift_heart:
:heart_eyes:تا به حال، به جنگل رفتهای؟ چه چیز عجیب و جدیدی، آنجا دیدی؟