پاسخ به:عفاف و حجاب
یک شنبه 22 فروردین 1395 2:57 PM
نویسنده:ف-مقیمی
تلفن همراهش زنگ میخورد. مادرش پشت خط منتظر است.افسوس.کاش دیرتر زنگ میزد.این اولین بار بود که داشت ازمن تعریف میکرد! مادرش دست بردار نبود اینقدر منتظر ماند تا گوشی را برداشت.تا گفت سلام شروع کرد به گریه!!! چه محشری به پا کردند مادرو پسر! پسر از این ور ؛ مادر از آن ور خط گریه میکردند. مادرش طلسم رو شکست.حتما میخواست بگه دنیا به آخر که نرسیده.پاشو بیا اینور برات شام درست کردم.ولی نه.! این را نگفت.بجایش گفت:اااااخ پسر دلم خونه.از دیدن حال وروز تو وبچه ها دلم خونه. چیکارتون کنم؟ چطوری آرومتون کنم که هم خدارو خوش بیاد هم زنت ازم راضی باشه.اخه آنطور که اون شما رو تو پرقو نگه میداشت کی میتونه نگه داره؟
داشتم باااال در میاوردم.مادرشوهر من؟ ! همونی که حتی یکبارهم تو روم نگفت تو زندگی داریت خوبه حالا داشت اینارو به او میگفت.خوشحالیم کامل ترشد وقتی که دیدم او با حسرت و آه جواب داد:هیچ کس! هیچ کس مادر!! حسابی تنها شدم! مادر ،من مرد خوبی براش نبودم.نکنه ازم راضی نباشه؟شاید باید بیشتر خودمو وقفش میکردم.شاید باید یکمی بیشتر.....
وسط حرفش پریدم: نه!! نه من ازت راضی ام!همیشه عاشقت بودم.الانم هستم.
اره دیگه ازش دلگیر نیستم.چقدر همین جملاتش حالمو خوب کرد! چقدر رو پنهان شدن دلخوریهام تاثیر داشت.مادرش گوشی را قطع کرد.طاقت نیاوردم.شاید او عمدا فقط در حضوراو ازمن تعریف میکرد.باید بروم وسروگوشی آب بدهم.با یک نیت اونجا بودم.کنار مادرش.همینطور بغض کرده کنار تلفن نشسته و از جاش جم نمیخوره.اینقدر افکارش شلوغ پلوغ و درهم برهمه که به سختی میشنوم.خواهرشوهرم با یک لیوان آب میاد سمتش.او را دوست داشتم. همیشه با من مهربان بود. دست مادرش را گرفت و گفت تو رو خدا اینقدر خودت رو آزار نده.اون خدابیامرز هم راضی نیست خودتو آزار بدی.ببینم منظور از خدابیامرز من بودم؟!!!!هنوز عادت نکردم به این جمله!!!
مادرش آه تلخی کشید و رو به دخترش گفت: برادرت حالش بده.حسابی بچم تنها شده.پروین براش خوب زنی بود.خدا بیامرزه هم مادرش وهم خودش رو.من دوسش داشتم.حالا درسته بعضی وقتا از یه سری کاراش حرص میخوردم ولی زن خوبی بود.پرسیدم از کدوم کارهام؟ افسوس که صدایم را نشنید.شانس اوردم که خواهرشوهرم ادامه داد ومن مشتاقانه چشم دوختم به دهان او: اون دیگه رفته مامان.گل بی عیب خداست.شاید اوهم به عمد اینکارو نمیکرده!!
خدای من!! از کدام کار سخن میگفتند.!!!؟؟؟؟
مادرشوهرم آهی کشیدوگفت: شاید!!! ولی من از این اخلاقها نداشتم مادر.هیچ وقت مادرو پسر رو به جون هم نمی انداختم!
خدای من!!! این تهمته!!! من هیچ وقت چنین کاری نکردم.چطور میتونی چنین تهمتی بهم بزنی زن! این تو بودی که با کارها واون زبون تلخت مخل آسایشم بودی!! مگر پسر تو طرفداری از زن هم بلده؟! اوتمام دنیاش شما بودید.من جایگاهی نداشتم! از اون هفته تا بحال بخاطر کارهای شما قلب درد گرفتم.اما دریغ از یک دلداری ساده از پسرت!!!! حالا طرفداریش بخوره تو سرش!!
همینطوری غر میزدم که یک آن با شنیدن کلماتش خشکم زد: اخه دخترجان تو خودت شاهد بودی اگر من اونروز بهش گفتم پسرم رنگ به صورتش نیست.پیرشده منظورم بخاطر قسط ها و بدهیهای برادرت بود که بخاطر ما متحمل شده بود.دلم میخواست اونم بگه اره نگران نباشید. خدابزرگه.چمیدونم از این حرفها.اخه این چیزی بود که رفت گذاشت کف دست اون پسر؟ که اوهم برگرده به من زنگ بزنه هرچی دلش خواست بارم کنه؟ خودت که دیدی داداشت چیا گفت؟؟ گفت مگه زنم کم براتون خوب بوده که هی بهش تیکه پرونی میکنید؟ .گفت دیگه نمیزارم بیاد اونجا اگه تحملشوندارید.هه!!! گفت اون جور که پروین منو رسیدگی میکنه هیچکس نکرده!!منظور از هیچ کس کی بود دخترجان؟؟!! من بخت برگشته بودم دیگه.منی که یک عمر بپاش سوختم به اینجا رسوندمش .تا دست آخر بهم برگرده بگه زنم ازت بهتره !!!
باورکردنی نبود!!!! یعنی! یعنی اوواقعا زنگ زده بود اینها رو به مادرش گفته بود؟ بخاطر من؟؟!! پس چرا تو اون لحظه به من گفت به من مربوط نیست.؟خودت مشکلاتتو حل کن.تو بدبینی .!!!!!..چرا به خودم اینها رونگفت؟ چرا نگفت که من خوب بهش رسیدگی میکنم.اگر میگفت همونجا آروم میشدم و کارم به دعوا وگریه و گلایه نمیکشید.! حالا که مردم میفهمم حق با مادرشوهرم بود. من همیشه گلایه اونها را به همسرم میکردم.!چون حس میکردم همسرم آنها را بیشتر از من دوست دارد.خواهرشوهرم هنوز هم طرف من بود: -مادرجان خوب هرعروس دیگری هم باشه همین استنباط رو میکنه. پروین اینقدر خانوم بود که در طول این سالها یک دفعه خم به ابرو نیاورد که داداشم بهمون کمک مالی میکرد.خودت بارها شنیدی از داداش که میگفت پروین خودش میگه باید هواتونو داشته باشم.
عجب!چه چیزها که نمیشنوم.!!!