0

تلنگر

 
nargesza
nargesza
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1392 
تعداد پست ها : 10707
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:تلنگر
یک شنبه 29 فروردین 1395  8:58 AM

 


موسی گله دختران را آب داد. بدون آنکه به آنها نگاه کند بدون آنکه از آنها انتظاری داشته باشد....

رفت زیر سایه درختی نشست.

خسته،گرسنه، تنها و غریب:pensive:

گفت:
:sparkles:َ رَبِّ إِنِّي لِمٰا أَنْزَلْتَ إِلَيَّ مِنْ خَيْرٍ فَقِيرٌ:sparkles:
:rose:«پروردگارا، من به هر خیرى که سویم بفرستى سخت نیازمندم.»

طولی نکشید که یکی از دختران برگشت.

گفت: پدرم شما را دعوت کرده تا مزد کارتان را بدهد.

موسی گفت من از جلو میروم....

پدر دختران وقتی حیا و امانتداری موسی را دید او را برای یکی از دختران به دامادی برگزید حتی مهریه را چوپانی گوسفندان قرار داد.
حالا موسای رانده شده از سرزمینش هم خانه دارد هم غذا هم شغل و هم همسر....

هرگاه از همه جا ناامید شدی بدان:

:diamond_shape_with_a_dot_inside:خدای تو و موسی یکی است:diamond_shape_with_a_dot_inside:

بگو: خدایا من به هر خیری از سوی خودت سخت نیازمندم.:pensive:

 

تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها