در راز و نیاز با خداوند
شنبه 14 فروردین 1395 3:55 PM
خداوندا نه لوح و نه قلم بود |
حروف آفرینش بی رقم بود |
||
ارادت شد به حکمت تیز خامه |
به نام عقل نامی کرد نامه |
|
|
ز حرف عقل کل تا نقطهی خاک |
به یک جنبش نوشت آن کلک چالاک |
|
|
ورش خواهی همان نابود و ناباب |
شود نابودتر از نقش بر آب |
|
|
اگر نه رحمتت کردی قلم تیز |
که دیدی اینهمه نقش دلاویز |
|
|
نقوش کارگاه کن فکانی |
به طی غیب بودی جاودانی |
|
|
که دانستی که چندین نقش پر پیچ |
کسی داند نمود از هیچ بر هیچ |
|
|
زهی رحمت که کردی تیز دستی |
زدی بر نیستی نیرنگ هستی |
|
|
هر آن صورت که فرمودیش نیرنگ |
زدش سد بوسه بر پا نقش ارژنگ |
|
|
ز هر پرده که از ته کردیش باز |
نهفتی سد هزاران چهرهی راز |
|
|
کشیدی پردههایی بر چه و چون |
که از پرده نیفتد راز بیرون |
|
|
ز هر پرده که بستی یا گشادی |
دو سد راز درون بیرون نهادی |
|
|
اگر بیرون پرده ور درون است |
بتو از تو خرد را رهنمون است |
|
|
شناسا گر نمیکردی خرد را |
که از هم فرق کردی نیک و بد را |
|
|
یکی بودی بد و نیک زمانه |
تفاوت پاکشیدی از میانه |
|
|
همای و بوم بودندی بهم جفت |
به یک بیضه درون همخواب و همخفت |
|
|
نه با اقبال آن را کار بودی |
نه این را طعنهی ادبار بودی |
|
|
ز تو اندوخته عقل این محک را |
که میسنجد عیار یک به یک را |
|
|
ز چندین زادهی قدرت که داری |
کفی برداشتی از خاک خواری |
|
|
به دان عزت سرشتی آن کف خاک |
که زیب شرفه شد بر بام افلاک |
|