غزل شمارهٔ ۱۵
جمعه 13 فروردین 1395 10:26 PM
نم به دل نگذاشت خونم خنجر قصاب را
جذبه من می کشد از صلب آهن آب را
ابر چشم من چنین گر گوهر افشانی کند
کاسه دریوزه دریا کند گرداب را
صبح هر روز از شفق صد کاسه خون بر سر کشد
تا در آغوش آورد خورشید عالمتاب را
می تواند از دویدن سیل را مانع شدن
می کند هر کس عنانداری دل بی تاب را
نشأه صرف از می ممزوج می باشد بیشتر
آب در شیر از می روشن مکن مهتاب را
از گرانجانی شود در هر قدم سنگ نشان
گر نیندازد به منزل راه پیما خواب را
پیش راه شکوفه خونین نگیرد خامشی
بخیه نتواند عنانداری کند خوناب را
می دهد اشک ندامت عاجزان را شستشو
بحر روشن می کند آیینه سیلاب را
خط بر آن لبهای میگون تنگ می گیرد عبث
نیست حاجت صاف گرداندن شراب ناب را
در حریم وصل از عاشق اثر جستن خطاست
نیست ممکن خودنمایی در حرم محراب را
می کند بر خود فضای خلد را زندان تنگ
هر که در مستی رعایت می کند آداب را
از کجی گردند خلق از صید مطلب کامیاب
راستی خالی ز بحر آرد برون قلاب را
نیست کار ساده لوحان راز پنهان داشتن
صفحه آیینه بال و پر شود سیماب را
چشم عبرت باز کن، گردید چون مویت سفید
مگذران در خواب غفلت این شب مهتاب را
کشتی خود را سبک گردان درین دریا که نیست
بهتر از کام نهنگان مصرفی اسباب را
تیغ او را در نظر دارند دایم کشتگان
تشنگان در خواب می بینند صائب آب را
ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیلهسین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.