0

غزلیات سنایی غزنوی

 
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل شمارهٔ ۲۵۰
چهارشنبه 11 فروردین 1395  5:18 PM

چو دانستم که گردنده‌ست عالم

نیاید مرد را بنیاد محکم

پس آن بهتر که ما در وی مقیمیم

شبان و روز با هم مست و خرم

مرا زان چه که چونان گفت ابلیس

مرا زان چه که چونین کرد آدم

تو گویی می مخور من می خورم می

تو گویی کم مزن من می‌زنم کم

فتادی تو به کعبه من به خاور

الا تا چند ازین دوری و درهم

من و خورشید و معشوق و می لعل

تو و رکن و مقام و آب زمزم

ترا کردم مسلم کوثر و خلد

مسلم کن مرا باری جهنم

به فردوس از چه طاعت شد سگ کهف

به دوزخ از چه عصیان رفت بلعم

تو گر هستی چو بلعم در عبادت

من آخر از سگی کمتر نیم هم

سرانجام من و تو روز محشر

ندانم چون بود والله اعلم

سخن‌گویی تو همواره ز اسلام

همه اسلام تو صلوات و سلم

زدن در کوی معنی دم نیاری

همه پیراهن دعوی زنی دم

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها