0

غزلیات سنایی غزنوی

 
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل شمارهٔ ۱۹۶
چهارشنبه 11 فروردین 1395  4:54 PM

دلم برد آن دلارامی که در چاه زنخدانش

هزاران یوسف مصرست پیدا در گریبانش

پریرویی که چون دیوست بر رخسار زلفینش

زره مویی که چون تیرست بر عشاق مژگانش

به یک دم می‌کند زنده چو عیسی مرده را زان لب

دم عیسی ست پنداری میان لعل و مرجانش

حلاوت از شکر کم شد چو قیمت آورد نوشش

ازین دو چشم گریانم از آن لبهای خندانش

ندارد لب کس از یاقوت و مروارید تر دندان

گرم باور نمی‌داری بیا بنگر به دندانش

که تا هر گوهری بینی که عکسش در شب تاری

فرو ریزد چو مهر و ماه بر یاقوت گویانش

اگر پیراهن ماهم به مانند فلک آمد

از آن اندر گریبانش بود خورشید تابانش

و یا خورشید پنداری به پیراهن همی هر شب

فرود آید ز گردون و برآید از گریبانش

نشست ما اگر کوهست و او چون ماه بر گردون

چرا هر دو به هم بینیم از آن رخسار رخشانش

بلا و غارت دلهاست آن زلفین او لیکن

هزاران دل چو او جمعست در زلف پریشانش

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها