0

غزلیات سلمان ساوجی

 
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل شمارهٔ ۳۲۹
سه شنبه 10 فروردین 1395  3:41 PM

آمد آن خسرو خوبان جهان از باکو

می‌کند قصد جهانی و ندارد باک او

قصد جان می‌کند و جان همه عالم اوست

می‌خورم زهر فراق و ندهد تریاک او

چو رسید آن گل خوشبو ز دیار باکو

هیچ خوف و خطرش نیست زهی بی‌باک او

خسته بر خاک ره افتاده و چشمم بر راه

دید و بگذشت و مرا بر نگرفت از خاک او

گر هلال خم ابروی تو بیند مه نو

رخ به شامی ننماید دگر از افلاک او

غنچه گر بشنود او وصف گل از بلبل باز

دامن از شوق کند تا به گریبان چاک او

من چو صیدی به کمند سر زلفش شده‌ام

تا دگر کشته در آویزدم از فتراک او

اگرش دامن ازین غصه بگیرم کو دست

وگر از جور فراقش بگریزم پاک او

در فشانیست که کردست درین ره سلمان

مرد باید که سخن گوید از ادراک او

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها