0

غزلیات سلمان ساوجی

 
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل شمارهٔ ۳۴۱
سه شنبه 10 فروردین 1395  3:39 PM

هر دم به تیز غمزه دلم را چه می‌زنی؟

خود را گذاشتم به تو خود در دل منی

بر هم زند ابروی و چشم تو وقت من

خود وقت کیست آنکه تو بر هم نمی‌زنی؟

ای رهروان عشق چو پرگار دورها

گردیده در پی تو به نعلین آهنی

سر تا سر جهان ظلمات است و یک چراغ

مردم نهاده‌اند همه سر را به روشنی

ما و شرابخانه و صوفی و صومعه

او را می طهور و مرا دردی دنی

با من سخن غرضت دلخوشیم نیست

بر ریش پاره‌ام نمکی می‌پراکنی

امروز خاک پای سگ دوست شد کسی

کو کرد در جهان سری و دوش گردنی

ای باد اگر رهت ندهد پرده‌دار دوست

خود را چو آفتاب ز روزن در افکنی

گویی که ای چو آب حیاتت به عینه

پاکیزگی و خوی خوش و پاک دامنی

تو سرو سر بلندی و چون سایه کار من

افتادگی و مسکنت است و فروتنی

سلمان تو در درون به هوای صنوبرش

غم را چه می‌نشانی و جان را چهع می

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها