0

غزلیات سلمان ساوجی

 
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل شمارهٔ ۲۴۰
سه شنبه 10 فروردین 1395  3:30 PM

زین پیش داشت یار غم کار و بار یار

آخر فرو گذاشت به یکبار کار یار

عمری گذشت تا سخنم را به هیچ وجه

در خود نداد ره، دهن تنگ بار یار

چندانکه می‌روم ز پی یار جز غبار

چیزی نمی‌رسد به من از رهگذار یار

افتاده‌ام به بحری وانگه کدام بحر؟

بحری که نیست ساحل آن جز کنار یار

بار جهان کجا و دل تنگم از کجا؟

جایی است دل که نیست در و غیر بار یار

نگرفته است دامن من هیچ آب و خاک

الا که آب دیده و خاک دیار یار

یار ار به اختیار تو شد نیک، ور نشد

واجب بود متابعت اختیار یار

چون غنچه‌ام اگر چه بسی خار در دل است

من دل خوشم به بوی نسیم بهار یار

بلبل گذاشت شاخ سمن، میل خار کرد

یعنی که خوشتر از گل اغیار خار یار

سلمان! تو چند دعوی یار کنی که خود

پیداست بر محک محبت عیار یار؟

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها