0

غزلیات سلمان ساوجی

 
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل شمارهٔ ۲۰۷
سه شنبه 10 فروردین 1395  3:28 PM

دی دیده از خیال رخش بازمانده بود

گلگون اشک در طبلش گرم رانده بود

افتاده بود دل به خم چین زلف او

شب بود و ره دراز هم آنجا بمانده بود

دل رفته بود و ما پی دل تا بکوی دوست

بردیم از آنکه او همه ره خون فشانده بود

دل دیده خواست تا ببرد، خون گرفته بود

جان خواست خواستم بدهم، غم ستانده بود

می‌خواستم که عمر عزیزت کنم نثار

نقدی عزیز بود ولیکن نمانده بود

در خطا شده ز خال سیاه مبارکش

کش نیش لب طره سلمان نشانده بود

خالش به جای خویش گرفتم، نشسته بود

بیگانه خط نامه سیه را که خوانده بود

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها