0

غزلیات سلمان ساوجی

 
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل شمارهٔ ۱۰۳
سه شنبه 10 فروردین 1395  3:18 PM

دل، در برم گرفت و پی یار من برفت

لب بوسه داد و جان و روان از بدن برفت

چون دید دل، که قافله اشک می‌رود

با کاروان روان شد و از چشم من برفت

بلبل شنید ناله من، در فراق یار

مستانه، نعره‌ای زد و از خویشتن برفت

آن کس که باز ماند ز جانان برای جان

یوسف گذاشت، در طلب پیرهن برفت

آن سرو ناز، تا ز چمن سایه برگرفت

بنشست آتش گل و آب سمن برفت

از زلف جمع کرد، پراکنده لشگری

آمد، به قصد خونم و در آمدن برفت

بشکست، قلب لشکر دلها و درپیش

لشکر برفت و آن بت لشکر شکن برفت

ناگفتنی است، راز دهانش ولی، چه سود

خوردن، دریغ بر سخنی کز دهن برفت

بازا، که عمر جز نفسی نیست و آن نفس

یکبارگی، درآمدن و در شدن برفت

سلمان ز شوق او اگرت جان بشد چه شد

سودای او نرفت ز جان و ز تن برفت

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها