0

غزلیات سلمان ساوجی

 
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل شمارهٔ ۴۱
سه شنبه 10 فروردین 1395  3:05 PM

گر بدین شیوه کند، چشم تو مردم را مست

نتوان گفت، که در دور تو، هشیاری هست

خوردم از دست تو جامی، که جهان جرعه اوست

هرکه زین دست خورد می، برود زود از دست

دارم از بهر دوای غم دل، می، برکف

این دوایی است، که بی وصل تو دارم در دست

می‌زند، حلقه زلف تو در غارت جان

نتوان، با سر زلف تو، به جانی در بست

می، به هشیار ده ای ساقی مجلس، که مرا

نشئه‌ای هست هنوز، از می باقی الست

من که صد سلسله از دست غمت، می‌گسلم

یک سر مو نتوانم، ز دو زلف تو گسست

هر که پیوست به وصلت، ز همه باز برید

وانکه شد صید کمندت، ز همه قید برست

جان صوفی نشد، از دود کدورت، صافی

نا نشد در بن خمخانه، چو دردی بنشست

با سر زلف تو سودای من، امروزی نیست

ما نبودیم که این سلسله در هم پیوست

جست، سلمان ز جهان بهر میان تو کنار

راستی آنکه ازین ورطه، به یک موی بجست

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها