0

غزلیات سلمان ساوجی

 
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل شمارهٔ ۳۲
سه شنبه 10 فروردین 1395  3:04 PM

در سرم زلف تو، سودا انداخت

کار من زلف تو در پا انداخت

ماند یک قطره خون، از دل ما

دیده، آن نیز به دریا انداخت

تن بی جان مرا، در پی خویش

سایه وار، آن قد و بالا انداخت

آهو از باد، چو بوی تو شنید

نافه مشک، به صحرا انداخت

وعده‌ای داد، به امروز، مرا

باز امروز، به فردا انداخت

عالمی بود، شکار غم دوست

از میان همه، ما را انداخت

بوی آن باده مرا از مسجد

به در دیر مسیحا، انداخت

پیر ما، شارع مسجد، بگذاشت

راه، بر کوچه ترسا، انداخت

عمر در میکده، سلمان گم کرد

یافت، ز آنجا و هم آنجا انداخت

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها