0

غزلیات خواجوی کرمانی

 
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل شمارهٔ ۸۱۰
دوشنبه 2 فروردین 1395  2:24 PM

چون سنبلت که دید سیاهی سر آمده

وانگه کمینه خادم او عنبر آمده

چشمت به ساحری شده در شهر روشناس

زلفت به دلبری ز جهان بر سر آمده

ساقی حدیث لعل لبت رانده بر زبان

و آب حیات در دهن ساغر آمده

ای سرو سیمتن ز کجا می‌رسی چنین

دستی بساق بر زده و خوش برآمده

من همچو جام باده و شمع سحرگهی

هر دم ز دست رفته و از پا درآمده

هر شب به مهر روی جهانتابت از فلک

در چشم هجر دیدهٔ من اختر آمده

بیرون ز طرهٔ تو شبی کس نشان نداد

بر خور فکنده سایه و بس در خور آمده

از سهم نوک ناوک خونریز غمزه‌ات

مو بر وجود من چو سر نشتر آمده

بی چشم نیم خواب و بنا گوش چون خورت

خواجو ز خواب فارغ و سیر از خور آمده

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها