0

غزلیات خواجوی کرمانی

 
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل شمارهٔ ۷۸۲
دوشنبه 2 فروردین 1395  2:21 PM

برو ای باد بدانسوی که من دانم و تو

خیمه زن بر سر آن کوی که من دانم و تو

به سراپردهٔ آن ماهت اگر راه بود

برفکن پرده از آنروی که من دانم و تو

تا ببینی دل شوریدهٔ خلقی در بند

بگشا تابی از آن موی که من دانم و تو

در بهاران که عروسان چمن جلوه کنند

بشنو از برگ گل آن بوی که من دانم و تو

در دم صبح به مرغان سحر خوان برسان

نکهت آن گل خودروی که من دانم و تو

حال آن سرو خرامان که ز من آزادست

با من خسته چنان گوی که من دانم و تو

ساقیا جامهٔ جان من دردیکش را

بنم جام چنان شوی که من دانم و تو

چه توان کرد که بیرون ز جفاکاری نیست

خوی آن دلبر بدخوی که من دانم و تو

آه اگر داد دل خستهٔ خواجو ندهد

آن دلازار جفا جوی که من دانم وتو

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها