غزل شمارهٔ ۶۷۲
دوشنبه 2 فروردین 1395 1:33 PM
من بیدل نگر از صحبت جانان محروم
تنم از درد به جان آمده وز جان محروم
خضر سیراب و من تشنه جگر در ظلمات
چون سکندر ز لب چشمهٔ حیوان محروم
آن نگینی که بدو بود ممالک بر پای
در کف دیو فتادست و سلیمان محروم
ای طبیب دل مجروح روا میداری
جان من خون شده از رنج و ز درمان محروم
خاشه چینان زمین روب سراپردهٔ انس
همه در بندگی و بنده ازینسان محروم
همچو پروانه نگر مرغ دل ریش مرا
بال و پر سوخته وز شمع شبستان محروم
ای مقیمان سر کوی سلاطین آخر
بنده تا کی بود از حضرت سلطان محروم
رحمت آرید برآن مرغ سحر خوان چمن
کو بماند ز گل و طرف گلستان محروم
عیب خواجو نتوان کرد اگرش جان عزیز
همچو یعقوب شد از یوسف کنعان محروم
ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیلهسین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.