0

غزلیات خواجوی کرمانی

 
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل شمارهٔ ۵۲۱
دوشنبه 2 فروردین 1395  1:21 PM

چون کوتهست دستم از آن گیسوی دراز

زین پس من و خیالش و شبهای دیر باز

امروز در جهان به نیازست ناز ما

و او از نیاز فارغ و از ناز بی نیاز

عشاق را اگر بحرم ره نمی‌دهند

از ره چرا برند به آوازهٔ حجاز

محمود اگر چنانکه مسخر کند دو کون

نبود ز هر دو کون مرادش به جز ایاز

رو عشق را بچشم خرد بین که ظاهرست

در معنیش حقیقت و در صورتش مجاز

ای رود چنگ زن که چو عودم بسوختی

چون سوختی دلم نفسی با دلم بساز

در دام زلف سرزده‌ات مرغ جان من

همچون کبوتریست که افتد بچنگ باز

سرو سهی که هست شب و روز در قیام

چون قامتت بدید بر او فرض شد نماز

خواجو نظر ببعد مسافت مکن که نیست

راه امید بسر قدم رهروان دراز

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها