غزل شمارهٔ ۱۳۹
دوشنبه 2 فروردین 1395 12:40 PM
از لعل آبدار تو نعلم برآتشست
زان رو دلم چو زلف سیاهت مشوشست
دیشب بخواب زلف خوشت را کشیدهام
زانم هنوز رشتهٔ جان در کشاکشست
هر لحظه دل به حلقهٔ زلفت کشد مرا
یا رب کمند زلف سیاهت چه دلکشست
چون لعل آبدار تو از روی دلبری
آبیست عارض تو که در عین آتشست
ساقی بده ز جام جم ارباب شوق را
آن می که در پیاله چو خون سیاوشست
گر بگذرد ز جوشن جانم عجب مدار
پیکان غمزهٔ تو که چون تیر آرشست
تا نقش بست روی ترا نقش بند صنع
در چشم من خیال جمالت منقشست
آن مشک سوده یا خط مشکین دلبرست
وان آفتاب یا رخ زیبای مهوشست
خواجو اگر چه روضهٔ خلدست بوستان
گلزار و بوستان برخ دوستان خوشست
ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیلهسین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.