0

غزلیات خواجوی کرمانی

 
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل شمارهٔ ۷۸
دوشنبه 2 فروردین 1395  12:39 PM

با تو نقشی که در تصور ماست

به زبان قلم نیاید راست

حاجت ما توئی چرا که ز دوست

حاجتی به ز دوست نتوان خواست

ماه تا آفتاب روی تو دید

اثر مهر در رخش پیداست

سخن باده با لبت بادست

صفت مشک باخط تو خطاست

در چمن ذکر نارون می‌رفت

قامتت گفت بر کشیدهٔ ماست

سرو آزاد پیش بالایت

راستی را چو بندگان بر پاست

او چو آزاد کردهٔ قد تست

لاجرم دست او چنان بالاست

فتنه بنشان و یک زمان بنشین

که قیامت ز قامتت برخاست

هر که بینی بجان بود قائم

جان وامق چو بنگری عذراست

از صبا بوی روح می‌شنوم

دم عیسی مگر نسیم صباست

عمر خواجو بباد رفت و رواست

زانک بی دوست عمر باد هواست

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها