0

غزلیات خواجوی کرمانی

 
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل شمارهٔ ۱۰۶
دوشنبه 2 فروردین 1395  12:38 PM

ایکه زلف سیهت برگل روی آشفتست

زآتش روی تو آب گل سوری رفتست

در دهانت سخنست ار چه بشیرین سخنی

لب شکر شکنت عذر دهانت گفتست

همچو خورشید رخ اندر پس دیوار مپوش

زانکه کس چشمهٔ خورشید به گل ننهفتست

دل گم گشته که بر خاک درت می‌جستم

گوئیا زلف تو دارد که بسی آشفتست

چون توانم که ز کویت بملامت بروم

کاب چشم آمده و دامن من بگرفتست

از سر زلف درازت نکنم کوته دست

که بهر تار سر زلف تو ماری خفتست

احتیاجت به چمن نیست که بر سرو قدت

گل دمیدست و همه ساله بهار اشکفتست

بسکه خواجو همه شب خاک سر کوی ترا

بدو چشم آب فشاندست و بمژگان رفتست

گر کسی گفت که شعرش گهر ناسفتست

چه زند گوهر ناسفته که گوهر سفتست

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها