0

قصاید خاقانی

 
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۵۶ - قصیده
دوشنبه 2 فروردین 1395  9:39 AM

 

لطف ملک العرش به من سایه برافکند

تا بر دل گم بوده مرا کرد خداوند

دل گفت له الحمد که بگذشتم از آن خوف

جان گفت له الفضل که وارستم ازین بند

چون کار دلم ساخته شد ساختم از خود

شیرین مثلی بشنو و با عقل بپیوند

مردی به لب بحر محیط از حد مغرب

سر شانه همی کرد و یکی موی بیفگند

برخاست از آنجا و سفر کرد به مشرق

باد آمد و باران زد و جایش بپراکند

مرد از پی سی سال گذر کرد بر آنجای

برداشت همان موی و بخندید بر آن چند

حال تن خاقانی و اندیشهٔ ابخاز

این است و چنین به مثل مرد خردمند

ابخاز حد مغرب و درگاه ملک بحر

مسکین تن نالانش به مویی شده مانند

آخر به کف آمد تن نالانش دگربار

گر خصم بر این نادره می‌خندد گو خند

اکنون من و این نی که سر ناخن حور است

کان نی که بن ناخن من داشت جهان کند

اینک دهنم بر صفت گنبدهٔ گل

این گنبد فیروزه به یاقوت و زر آکند

خرسند نگردد به همه ملک ری اکنون

آن دل که همی بود به خرسند خرسند

خاقانی و خاقاتن و کنار کر و تفلیس

جیحون شده آب کر و تفلیس سمرقند

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها