0

غزلیات خاقانی

 
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل شمارهٔ ۳۰۸
یک شنبه 1 فروردین 1395  5:27 PM

ای از پی آشوب ما از رخ نقاب انداخته

لعل تو سنگ سرزنش بر افتاب انداخته

مه با خیال روی تو، گم‌گشته اندر کوی تو

شب با جمال موی تو، مشکین حجاب انداخته

ای عاقلان را بارها بر لب زده مسمارها

وی خستگان را خارها در جای خواب انداخته

ای کرده غارت منزلم آتش زده آب و گلم

زلف تو در حلق دلم مشکین طناب انداخته

زان نرگس جادو نسب جان مرا بگرفته تب

خواب مرا هم نیم شب بسته به آب انداخته

دل بر خسی بگماشتی کز خاک ره برداشتی

خاکی دلم بگذاشتی در خون ناب انداخته

چون چنگ خود نوحه‌کنان مانند دف بر رخ زنان

وز نای حلق افغان‌کنان بانگ رباب انداخته

ز آسیب دست دلبرش نیلی شده سیمین برش

سیارها نیلوفرش بر افتاب انداخته

ای خوش بتو ایام ما بر دفتر تو نام ما

مدح تو اندر کام ما ذوق شراب انداخته

خاقانی دل‌سوخته با جور توست آموخته

در دل عنا افروخته، جان در عذاب انداخته

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها