0

تحفة‌الاحرار از هفت اورنگ جامی

 
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۷ - حکایت مسافر کنعانی
یک شنبه 1 فروردین 1395  4:33 PM

 

یوسف کنعان چو به مصر آرمید

صیت وی از مصر به کنعان رسید

بود در آن غمکده یک دوستش

پر شدهٔ مغز وفا پوستش

ره به سوی مهر جمالش سپرد

آینه‌ای بهر ره آورد برد

یوسف از او کرد نهانی سؤال

کای شده محرم به حریم وصال!

در طلبم رنج سفر برده‌ای

زین سفرم تحفه چه آورده‌ای؟

گفت: «به هر سو نظر انداختم

هیچ متاعی چو تو نشناختم

آینه‌ای بهر تو کردم به دست

پاک ز هر گونه غباری که هست

تا چو به آن دیدهٔ خود واکنی

صورت زیبات تماشا کنی

تحفه‌ای افزون ز لقای تو چیست؟

گر روی از جای، به جای تو کیست؟

نیست جهان را به صفای تو کس

غافل از این، تیره دلان‌اند و بس!»

جامی، ازین تیره دلان پیش باش!

صیقلی آینهٔ خویش باش

تا چو بتابی رخ ازین تیره‌جای

یوسف غیب تو شود رونمای

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها