شمارهٔ ۱۸۵ - بهار شیروانی
پنج شنبه 27 اسفند 1394 7:46 PM
از آن سخنور جز اندکی ندانم شعر
هم آنچه دانم دانند عالی و دانی
به شعر خویش هماکنون مفاخرت نکنم
که فخر بر هنر خود بود ز نادانی
به دیو مردم نادان همی نبندم دل
کزین گروه نبینم به جز گران جانی
ولی از اینان یکتن شدست خصمی من
به رای ابلیسی و به خوی شیطانی
همی چه گوید گوید کزان بهار توراست
ز شعر دفتری انباشته به پنهانی
چه بازگویم با ابلهی چنین که ز جهل
نکو نداند شروانی از خراسانی
چه رنجه دارم تن در ستیز آن که بود
به ... خوردنش آسایش و تنآسانی
دربغ باشد پرداختن به چونین دیو
مراکه هست به ملک سخن سلیمانی
ایا فسانه به جهل و دریده کـ.. و کفل
چنان که سلمان در پاکی و مسلمانی
به ک.. خویش فرو بر سطبر ک.. بهار
سپس بسنج کهطوسیاستیاکه شروانی
ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیلهسین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.