بخش دوم: دوران امامت
دوشنبه 24 اسفند 1394 9:44 PM
دوران امامت حضرت موسى بن جعفر
مدّت امامت موسى بن جعفر (35) سال بود. آنحضرت از سال148ه. ق يعنى زمانى كه 20 سال داشت تا سال 183 ه. ق كه در سن 55سالگى به شهادت رسيد، عهده دار منصب امامت و پيشوايى مردم بود. بهاين ترتيب او زمان حكومت تعدادى از فرمانروايان عبّاسى را درك كرد. دوران امامت ايشان در زمان سلطنت منصور و همچنين تمام مدّتسلطنت مهدى (10 سال) وسلطنت هادى (يك سال) و زمانى طولانىاز حكومت هارون الرشيد بود. حكومت بنى عبّاس در اين زمان، دورانشكوه و عظمت خود را طى مىكرد تا آنجا كه دوران حكومت هارونالرشيد را عصر طلايى نام نهاده بودند. بى گمان شوكت واقتدار كشوراسلامى در اين دوره با دورانهاى پيشين بسيار تفاوت داشت و قابل مقايسهنبود.
درست در همين زمان و در دورانى كه امام كاظمعليه السلام، منصب امامتوپيشوايى را عهده دار شده بود، جنبش مكتبى نيز تا حدودى نيرو يافتهبود واين امر به آنحضرت اجازه مىداد كه دست اندركار ايجاد انقلابىگسترده وفراگير شود، امّا با وجود اين، گويى تقدير از ظهور انقلابجلوگيرى مىكرد وموفقيّت و پيروزى آن را به تأخير مىانداخت.
در روزگار حكومت هارون الرشيد، مبارزه ميان دستگاه عبّاسىوجنبش مكتبى، به اوج خود رسيده بود. از برخى نصوص و حوادثتاريخى مىتوان چنين استنباط كرد كه نقشه انقلاب آماده بود و دستگاهعبّاسى، با آنكه در عصر طلايى خويش به سر مى برد، امّا در سركوبونابودى اين انقلاب با شكست رو به رو شده بود، زيرا شمار هواخواهانو ياوران جنبش مكتبى نه تنها در ميان مردم رو به افزايش گذارده بود. بلكه اين موج به بزرگان دولت رسيده و دامنگير آنان نيز شده بود و آناننيز تا اندازهاى به جنبش مكتبى تمايل نشان مىدادند. شايد تلاش مأمون، جانشين هارون الرشيد، براى تقرّب جستن به بيت علوى وءبويژه به امامعلى بن موسى الرضاعليهما السلام كه هارون پدر ايشان (امام موسى كاظمعليه السلام) رابه شهادت رسانده بود، تا حدودى از گرايش سران و رجال دولت بهجنبش اسلامى پرده بردارد.
حوادثى كه مىتوانند ما را به اين واقعيّت هدايت كنند، عبارتند از:
احاديثى در دست است كه نشان مىدهد مقدّر آن بوده كه امام هفتمدست به كار قيام شود و حتّى در ميان شيعه اين سخن گفته مىشود كه امامكاظم، قائم آل محمّدصلى الله عليه وآله است و نمىميرد تا آنكه، خداوند زمين را بهدست او، پر از عدل و داد كند، پس از آنكه پر از ظلم و ستم شده است. از ابوحمزه ثمالى نقل شده است كه گفت به ابو جعفر (امام باقر) گفتم:امام على مىفرمود: "تا هفتاد بلاست و مىفرمود: پس از بلا، رفاه وراحت است". اكنون هفتاد سال گذشت، امّا روى رفاه و راحت نديدم؟
امام باقر پاسخ داد: اى ثابت! خداوند تعالى وقت اين امر (قيام قائم) را در هفتاد تعين كرده بود، امّا چون امام حسينعليه السلام به قتل رسيد، خشمخدا بر زمينيان شدّت گرفت و قيام را "140" سال عقب انداخت.
پس ما (اين سخن را) با شما گفتيم و شما آن را فاش كرديد و نقاب ازراز بر گرفتيد. خدا هم قيام را به تأخير انداخت و بعد از اين وقتى معينبراى قيام در نزد ما قرار نداد و خداى آنچه را خواهد محو مىكند و آنچهرا خواهد نگه مىدارد و ام الكتاب نزد اوست.
ابو حمزه ثمالى گويد: اين سخن را به امام صادق گفتم. آنحضرت نيزفرمود. آرى اينچنين است.
در اين باره از داوود الرقى روايتى است. او گويد: به ابوالحسن الرضاعرض كردم فدايت شوم به خدا سوگند در باره امر تو (امامت) در دلمچيزى نيست جز حديثى كه ذريج از ابو جعفر (امام باقر) روايت كردهاست. آنحضرت پرسيد: آن حديث چيست؟
گفتم: ذريج مىگويد كه از ابو جعفر شنيدم كه مىفرمود: "هفتم ما، قائم ماست، اگر خدا بخواهد".
امام رضاعليه السلام فرمود: "تو راست مىگويى و نيز ذريج و ابو جعفرعليه السلامهم درست گفتهاند". عرض كردم: به خدا سوگند ترديد و گمانم افزونشد. آنحضرت به من فرمود: اى داوود بن ابى كلده! تو را به خدا اگرموسى پيامبر به آن عالِم نمىگفت: "اگر خدا بخواهد مرا بزودى ازصابران مى يابى" او از كارهايى كه آن عالِم انجام مىداد، سؤال نمىكرد. ابو جعفرعليه السلام نيز اگر نگفته بود اگر خدا بخواهد چنان مىشد كهآنحضرت فرموده بود.
ابو حمزه گويد: در اينجا به سخن او يقين آوردم.
طرفداران جنبش مكتبى در اين باره سخنان بسيارى نقل مىكردند تاآنجا كه خبر به گوش دستگاه حاكمه رسيد و در جامعه شيوع يافت.
در پى شيوع اين خبر گروهى از افراد مكتبى دستگير شدند و امامكاظمعليه السلام نيز به زندان افتاد و پس از مدّتى به شهادت رسيد".(1)
انديشه قيام امام هفتمعليه السلام تا آنجا رواج يافت كه دستگاه پس از مسمومساختن آن امام و به شهادت رساندن ايشان در سياهچالهاى زندان بغداد، از آن به عنوان اعلاميهاى تبليغاتى بر ضدّ جنبش مكتبى بهرهبردارى كرد. به اين صورت كه همه مىدانستند كه قائم نمىميرد تا آنكه زمين را پس ازآنكه از ظلم وبيداد پر شد، از عدل و داد بنا كند واينك اين امام هفتماست كه از دنيا رفته است، بنابر اين او قائم منتظر نيست!!
دستگاه حاكم مىخواست با اين تلاشها وجود تناقض را در سخنانرهبران جنبش نشان دهد. از اين رو مأموران حكومت بر سر نعش امامكاظمعليه السلام بانك سر دارند كه: "اين موسىبن جعفراست كهرافضهمىپندارد او نمىميرد. بدو بنگريد" مردم هم بر نعش امام نگريستند.(2)
واقعيّت آن است كه شكست انقلاب يا تأخير آن و شهادت امامى كهبه انتظار رهبرى او بودند، ضربات سختى به برخى از هواخواهانواعضاى جنبش وارد مىكرد و امتحان دشوارى براى آنان بود. اگرحكمت و فلسفه اين امر بعداً آشكار نمىشد، حكمت اين بود كه اوضاعسياسى پس از مرگ هارون، بدون خونريزى، به نفع آنان تغيير كرد.
برخى از سود جويان و شيفتگان رياست يا ثروت، از اين ضربهاستفاده كردند و به ساده لوحان چنين گفتند كه موسى بن جعفرعليهما السلام نمردهو نمىميرد تا آنكه قيام كند.
امام على بن موسى الرضا در برابر اين مذهب ايستادگى و مجاهدتهاىبسيار نشان داد تا سر انجام -اين مذهب- از بين رفت و جز نامى در تاريخاز پس خود بر جاى ننهاد.
مثلاً حديثى از جعفر بن محمّد نوفلى آمده است كه گفت: خدمت امامرضاعليه السلام، كه در پل اربق (3) بود، رسيدم و به او سلام دادم. سپس نشستموگفتم: فدايت شوم برخى گمان مىكنند كه پدرت زنده است.
فرمود: دورغ گفتند. خدا لعنتشان كند اگر او زنده بود ميراثش تقسيمنمىشد وزنانش به نكاح ديگران در نمىآمدند. به خدا سوگند طعمشهادت را چشيد همچنان كه على بن ابى طالبعليه السلام آن را چشيد.(4)
بدين سان رويارويى ميان دستگاه قدرت عبّاسى و جنبش مكتبى بهاوج خود رسيد و اگر آن راز (قيام امام) فاش نمىشد و حكومت اقدام بهحبس امام موسى كاظمعليه السلام نمىكرد، انقلابى فراگير و مجهز طرح ريزىمىگشت. پيش از اين، در همين خصوص مدارك و شواهد تاريخى ارائهكرديم و اينك براى مزيد فايده و توضيح بيشتر، به نقل شواهد ديگرمىپردازيم:
حكومت هارون الرشيد، اوج وحشت و ترس
به خاطر اوجگيرى گرايشهاى مكتبى و افزون شدن احتمالات سقوطنظام عبّاسى هارون الرشيد دست به اقدامات وحشتناك بى نظيرى درتاريخ مبارزه ورويارويى ميان دستگاه قدرت عبّاسى و ائمه اهلبيتعليهم السلام، زد.
تقيّه، مبارزه مخفيانه، در زمان امام موسى كاظم به اوج خود رسيدهبود وچه بسا ملقب ساختن او به لقب "كاظم" به شيوه حيات آنحضرتبه صورت تقيّه و فرو خوردن خشم و غيظ در برابر دردها و فشار اشارهداشته باشد.
ساير القاب آنحضرت نيز نمايانگر خصوصيّات دوران وى هستند. شيعيان حضرتش را با القاب "العبدالصالح" و "النفس الزكيّه" و"صابر"مىخواندند، همچنين تنوع كنيه آنحضرت، بر سرّى بودن حركت دردورانايشان دلالت مىكند. شيعيان، امامكاظم را با كنيههاى "ابوالحسن"، "ابو على"، "ابوابراهيم" و بنابر قولى "ابو اسماعيل" نيز مىخواندند.
امام موسى كاظم دير زمانى در زندانهاى بنى عباس به سر برد و شهادتفاجعه آميز حضرت را جز با شهادت امام حسينعليه السلام نمىتوان برابردانست. اين امر حاكى از آن است كه دستگاه حاكم از قيام حضرت كاظمدر برابر ظلم و ستم خود، بسيار هراس داشت. ديگر هيچ يك اززمامداران طاغوتى و خود سر نمىخواستند اشتباهى را كه يزيد بن معاويهدر كشتن سيد الشهداء بصورت علنى، مرتكب شده بود دو باره تكرار كنندبلكه آنان ترجيح مىدادند ائمه را با ترور از ميان بردارند تا در برابر مردممسلمان كه هميشه نسبت به اهل بيتعليهم السلامارج و احترام و محبّت قائلبودند، خود را بى گناه و بى تقصير جلوه دهند.
حتّى هارون كه امام كاظم را در زندان خود به شهادت رساند، كوشيداز ريختن خون آنحضرت برائت جويد و چنين جلوه دهد كه امام كاظم بهمرگ طبيعى از دنيا رفته و يا سندى بن شاهك، رئيس پليس او، بدونكسب اجازه از وى، آنحضرت را به قتل رسانده است.(5)
از اينجا در مىيابيم كه حكومت اگر از جانب امام كاظمعليه السلام، كهكانون مبارزه بود، خيالش آسوده مىشد اقدام به كشتن آنحضرتنمىكرد. افزون بر آنكه دستگاه حاكم، به آرامى و به تدريج، بسيارى ازرهبران خاندان علوى را به قتل رساند.
مبارزه خاندان علوى
در اين برهه بيت علوى دوره بس دشوار و توانفرسايى را سپرىمىكرد، زيرا آنان در برابر جوّ اختناق و ارعاب نظام حاكم سر تسليم فرودنمىآوردند و در مقابل، روانه زندانهاى مخوف بنى عبّاس مىشدند وموردشكنجههاى گوناگون قرار مىگرفتند. بدين سان حاكمان بنىعبّاس بسيارىاز علويّان را به شهادت رساندند.
اين امر خود نشانهاى است از نيرو و شوكت مبارزان مكتبى و دليلىاست بر تهديد نظام حاكم از سوى ايشان. همچنين مىتوان با اتكا بر ايندليل به عمق مصيبتها و فجايعى كه اين بيت پاك از ناحيه بنى عبّاس و درراه تحقّق رسالت ومكتب الهى متحمّل شدند، پى برد.
از اين روست كه مىبينيم تاكيد رسول خداصلى الله عليه وآله بر اهتمام به اهل بيتوى ونيز قلمداد كردن آنها به عنوان وارثانش و محور اهل حق قرار دادنآنان و گفتن اين نكته كه "حكايت اهل بيت من همچون حكايت كشتىنوح است كه هر كس بر آن سوار شد نجات يافت و آنكه از آن عقب ماندغرق و نابود شد"، بدون دليل و بيهوده نبوده است!
داستان زير، برخى از اين دشواريهاى پياپى و بزرگى را كه بر خاندانرسول خدا و فرزندان فاطمه و علىعليهم السلام گذشته است، بخوبى بيان مىكند:
از عبيداللَّه بزاز نيشابورى كه فردى مُسن بود، روايت شده است كهگفت: ميان من و حميد بن قحطبه طائى طوسى معاملهاى بود. روزى براىديدنش به سوى او سفر كردم. خبر آمدن من به گوش او رسيده بود و وىدر همان وقت ودر حالى كه هنوز من جامه سفر بر تن داشتم و آن راعوض نكرده بودم، مرا احضار كرد. آن هنگام، ماه رمضان و موقع نمازظهر بود.
چون پيش او رفتم وى را در اتاقى ديدم كه در آن آب جريان داشت. براو سلام كردم و نشستم. او نشست و آفتابهاى آورد و دستهايش را شستومرا نيز فرمود كه دستهايم را بشويم. آنگاه سفره غذا گستردند. من از يادبردم كه روزه هستم و اكنون هم ماه رمضان است، امّا بعداً اين موضوع رابه ياد آوردم، دست از خوردن كشيدم. حميد از من پرسيد: چه شد، چرانمىخورى؟ پاسخ دادم: اى امير! ماه رمضان است و من نه بيمارم ونهعذر ديگرى دارم تا روزهام را بشكنم و شايد امير عذر يا بيمارى داشتهباشد كه روزه نگرفته است.
امير پاسخ داد: من علّت خاصّى براى افطار روزه ندارم و از سلامتنيز بر خوردارم. سپس چشمانش پر از اشك شد و گريست.
پس از آنكه امير از خوردن فراغت يافت، از او پرسيدم: موجبگريستن شما چيست؟! پاسخ داد: هارون الرشيد هنگامى كه در طوس بوددر يكى از شبها مرا خواست. چون بر او وارد شدم، ديدم رو به رويششمعى در حال سوختن است و شمشيرى سبز و آخته نيز ديده مىشود. خدمتكار او هم ايستاده بود. چون در برابرش ايستادم سرش را بالا گرفتو پرسيد: از اميرالمؤمنين!! چگونه اطاعت مىكنى؟ پاسخ دادم: با جانومال.
هارون سر به زير افكنده و به من اجازه بازگشت داد.
از رسيدنم به منزل مدّتى نگذشته بود كه دو باره فرستاده هارون به نزدمن آمد و گفت: اميرالمؤمنين با تو كار دارد.
من پيش خود گفتم: به خدا سوگند مىترسم هارون عزم كشتن مراكرده باشد، امّا چون نگاهش به من افتاد، شرمنده شد. دو باره در برابرهارون قرار گرفتم، از من پرسيد: از اميرالمؤمنين چگونه اطاعتمىكنى؟ گفتم با جان ومال و خانواده و فرزند. هارون تبسمى كردوسپس به من اجازه داد كه برگردم.
چون به خانهام رسيدم مدّتى سپرى نشد باز پيك هارون به دنبالمآمده وگفت: اميرالمؤمنين با تو كار دارد.
من باز در پيشگاه هارون حاضر شدم. او كه به همان حالت گذشتهاشنشسته بود از من پرسيد: از اميرالمؤمنين چگونه اطاعت مىكنى؟ گفتم:با جان و مال و خانواده و فرزند و دين.
هارون خنديد و آنگاه به من گفت: اين شمشير را بگير و آنچه اينخادم به تو دستور مىدهد انجام ده!
خادم، شمشير را گرفت و به من داد و مرا به خانهاى كه در آن قفلبود، آورد. در را گشود، ناگهان در وسط اتاق با چاهى رو به رو شديم. همچنين سه اتاق ديدم كه در همه آنها قفل بود. خادم در يكى از اتاقها راگشود. در آن اتاق با 20 تن پير و جوان و كهنسال كه همگى به زنجير بستهشده بودند و موها و گيسوانشان (روى شانههايشان) ريخته بود، مواجهشديم. خادم به من گفت: اميرالمؤمنين تو را به كشتن اينان فرمان دادهاست. همه آنها علوى و از تبار على و فاطمه بودند. خادم يكى يكىآنها را به سوى من مى آورد و من هم سرهاى آنها را به شمشير مىزدم تاآنكه آخرين آنها را نيز گردن زدم. سپس او (خادم) جنازهها و سرهاىكشتگان را در آن چاه انداخت.
آنگاه خادم در اتاق ديگرى را گشود. در آن اتاق هم 20 تن علوى ازتبار على و فاطمه به زنجير بسته شده بودند. خادم به من گفت:اميرالمؤمنين تو را فرموده است كه اينان را بكشى. آنگاه خود يكى يكىآنها را به سوى من مىآورد و من گردن آنها را مىزدم و او هم (سرها و جنازههاى آنها را) در آن چاه مىانداخت تا آنكه همه آن 20 تن را همكُشتم.
سپس در اتاق سوّم را گشود و در آن هم 20 نفر از تبار على و فاطمه، باموها و كيسوان پريشان، به زنجير بودند.
خادم به من گفت: اميرالمؤمنين فرموده است كه اينان را بكُشى. آنگاهيكايك ايشان را به نزد من مىآورد و من هم آنها را گردن مىزدم و او هم (سرها و جنازههاى آنها را) در آن چاه مىانداخت. نوزده نفر از آنها راگردن زده بودم و تنها پيرى از آنها باقى مانده بود.
آن پير مرا گفت: نفرين بر تو اى بدبخت! روز قيامت هنگامى كه تورا نزد جدّ ما، رسول خداصلى الله عليه وآله، بياورند تو چه عذرى خواهى داشت كهشصت نفر از فرزندان آنحضرت را، كه زاده على و فاطمه بودند، به قتلرساندى؟ پس دو دست وشانههايم به لرزه افتاد. خادم خشمناك به مننگريست و مرا از ترك وظيفهام منع كرد، پس نزد آن پير آمدم و او را همكُشتم و خادم جسد او را نيز در آن چاه افكند!!
اكنون با اين وصف كه من شصت تن از فرزندان رسول خداصلى الله عليه وآله راكشتهام، روزه و نماز من چه سودى برايم خواهد داشت حال آنكه منترديد ندارم كه در آتش، جاودان خواهم ماند!! (6)