غزل شمارهٔ ۸۶۸
جمعه 30 بهمن 1394 10:20 AM
دل سرای خاص داشت از مجلس عامش مگوی
جان چو با جانان نشست از پیک و پیغامش مگوی
مرغ جان ما، که از بار بدن بودش قفس
باز دست شاه گشت از دانه و دامش مگوی
ما از آن یوسف به بادی قانعیم، ای باد صبح
بوی پیراهن چو آوردی ز اندامش مگوی
ای که میگویی: خیال او توان دیدن به خواب
مرد چون شوریده گشت از خواب و آرامش مگوی
آنکه روی دوست دید او را به کفر و دین چه کار؟
وانکه مست عشق گشت از کفر و اسلامش مگوی
چند گویی: پختهای باید که گردد گرد او؟
سینهٔ ما سوختست از پخته و خامش مگوی
دوش میگفتی: ندانستم که خون من که ریخت؟
آنکه میدانی همانست، اوحدی، نامش مگوی
ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیلهسین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.