غزل شمارهٔ ۸۶۲
جمعه 30 بهمن 1394 10:16 AM
ترا گذاشته بودم که کار ساز شوی
چو کار ساخته باشی به خانه باز شوی
به گرد خاطرت اکنون خود آن نمیگردد
که هیچ پیش رفیقان خود فراز شوی
ز دوستان که تو در شهر خود رها کردی
گمان نبود که زینگونه بینیاز شوی
تو در دیار خود از خسروان مملکتی
رهامکن که: به کلی اسیر آز شوی
درین حدیقه بسی رازهای پنهانیست
به کوش تا مگر از محرمان راز شوی
زنیست صورت دنیا، مهل که دست طمع
به دامن تو رساند، که بینماز شوی
حضور خلق نباشد ز فتنهای خالی
درین میانه سزد گر به احتراز شوی
چو زاد آن مقر اینجا به دست باید کرد
تو هیچ راه نیابی چو بیجواز شوی
چو اوحدی ز جهان دست حرص کن کوته
که وقت شد که در آن منزل دراز شوی
ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیلهسین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.