0

غزلیات اوحدی

 
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل شمارهٔ ۷۹۴
جمعه 30 بهمن 1394  10:14 AM

هر به عمری نزد خود روزی به مهمانم بری

پرده پیش رخ ببندی، پس در ایوانم بری

خود نخواهی هیچ وقتم ور بخوانی ساعتی

خون چشم من بریزی، تا که بر خوانم بری

دست بیرون آوری از پرده، چون گویی سخن

تا بیندازی ز پای آنگه به دستانم بری

نام من بدنام گویی، تا میان مرد و زن

راز من پیدا کنی، وانگاه پنهانم بری

گر ندانم راه بام، از آفتاب روی خود

در فرستی پرتو و چون ذره در بانم بری

ره نمایی هر زمان با کیش و قربانم بده

چون من اندر ده شوم بی‌کیش و قربانم بری

ناخلف شد نام من، بس کز دکان بگریختم

این زمان سودی ندارد گر بهدکانم بری

چون امانت‌ها که دادی گم شد اندر دست من

مفلسی بر دست گیرم، تا به زندانم بری

گر به قاضی می‌برند آنرا که مستی می‌کند

من خرابی می‌کنم، تا پیش سلطانم بری

چون به همراهی قبولم کردی، ار سر می‌رود

دستت از دامان ندارم، تا به پایانم بری

اوحدی را گر دهی دم، یا بری دل، حاکمی

من چنین نادان نیم، کینم دهی، آنم بری

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها